Tuesday, December 21, 2010

شدت علاقه


شدت علاقه

30 آذر 89

 از مسایلی که  گاهی در مطب،  برای ما خیلی  مشکل ساز می شود، سوء تعبیرها یا سوءتفاهم هایی است که برای برخی بیماران در قبال برخوردهای ما پیش می آید.  شخصی کردن مسائل و موضوعات، اندازه  نگه نداشتن انتظارات و احترام نگذاشتن به مناسبات  که گاهی از سوی بعضی از بیماران دیده می شود، این سوال را پیش می آورد که در این موارد،  اشکال کار از ماست یا از آنها و یا اینکه بطور کلی بازتابی از روابط موجود  و فرهنگ حاکم بر جامعه.

شاید که حقوق قانونی آنها بدرستی به ایشان تقهیم نشده، شاید مرز و محدوده ی حق و آزادی را بدرستی نمی شناسند، شاید می خواهند حقوق پایمال شده ی خود در جای دیگر را، از ما بستانند  و یا هزاران شاید دیگر. اما دلیل آن هرچه که  باشد، بازده آن برای من و همکارانم در مطب، آزاردهنده، تنش زا و در بسیاری موارد  برخورنده است.

چگونه می شود میان احترام به بیمار و طلب احترام کردن از او  توازن برقرار کرد؟ آیا می توان رابطه ای پایاپای  میان   پزشک و بیمار بر اساس تفاهم و درکی متقابل بنا ساخت تا هم بیمار از آن سود جوید و هم پزشک بتواند در آرامش کارش را به انجام رساند؟ چگونه می توان تعادلی برقرار کرد تا با حفظ کرامت و شخصیت افراد، رفتار ما برای بیمار سوء تعبیر نشود و بیمار،  خواسته ها و انتظاراتش را از پزشک معالج،  به  حقوق بر حق  خود که منجر به تخلف های قانونی از جانب تیم پزشکی نشود، محدود کند.

یکی از مشکلات بسیار رایج  و دردسرسازی که در مطب با آن مواجه هستیم، مراجعه ی بیماران با دفترچه ی دیگران است. بطور  مثال :

چندی پیش آقایی با نسخه ای که  پزشکی دیگر برای خواهرش نوشته بود  به من مراجعه کرد و می خواست که این نسخه را در دفترچه ی خانم اش وارد کنم، چرا که " خواهرم خیلی مریض ِ و دستش هم  تنگِ. از بس که دکتر رفته و نتیجه نگرفته، دیگه آهی در بساطش نمونده. حالا شما زحمت بکش این نسخه رو تو دفترچه ی خانم من بنویس."

در اینجا باید در ابتدا دچار عذاب وجدان شوی و شاید هم  کار همکاران ات را زیر سوال ببری  که چرا خواهر گرامی آقا خوب نشده و بعد همدردی کنی که پولی در چنته اش نمانده و دست آخر هم چند تخلف اداری انجام دهی تا بیمار از تو نرنجد.
وقتی برای این آقا روشن کردم که  نمی توانم برای بیماری که هرگز ندیده ام، دارویی  بنویسم و آن هم نسخه ی پزشکی دیگر را در دفترچه ی شخصی دیگر؛ گله و شکایت اش به آسمان رفت که :" ای بابا، چقدر سخت می گیری، یه کم انسانیت داشته باش.  ما فکر می کردیم شما دکتر دلسوزی هستی!"

جواب او را چه باید می دادم؟ به او پیشنهاد کردم که خواهرش را به مطب آورد تا بدون گرفتن حق ویزیت خودم او را معاینه کرده و برایش دارو بنویسم و بجای پرداخت  ویزیت من، پول داروهایش را بپردازد. فکر می کنید قبول کرد؟ با قهر و دلخوری  مطب را ترک کرد و تا مدتها پیدایش نشد.

چند روز پیش هم خانمی برای تزریق به مطب مراجعه کرد. پول تزریق را اما فراموش کرده بود که به همراه بیاورد، بنابراین خیلی راحت دفترچه ی بیمه اش را در آورده و به منشی داد و گفت :" خوب اشکال نداره. یه برگه از دفترچه بکنین." وقتی به او گفتم که من اجازه ندارم به این دلیل برگه ای بکنم و بهتر است همان پول تزریق را برای ما بیاورد، هاج و واج نگاهم می کرد. احتمالا این خانم هیچ درکی از سوء استفاده از دفترچه نداشته. دفترچه مال خودش است  و اوهم صاحب اختیارش!

گاهی هم  اما  برخوردهای  بامزه ای پیش می آید  که تلخی آنهای دیگر را کم می کند. یک بار خانمی جوان که چند سالی است بیمار من است، در خلال معاینه،  مرا ... جون( یعنی اسم کوچکم با پسوند جون ) خطاب کرد. اول به رویم نیاوردم و فکر کردم که لغزش زبانی بوده اما بار دیگر که با اعتماد بنفس بیشتری  تکرار کرد، از او پرسیدم که چرا مرا با نام کوچکم مخاطب قرار می دهد  و مگر من پزشک معالج او نیستم؟ می دانید چه جواب داد؟ گفت:" از شدت علاقه"!

Sunday, December 5, 2010

یک سال گذشت


یک سال گذشت

30 آبان 89

یک سالی می شود که نوشتن " یادداشت های مهدشت " را شروع کرده ام.  اکنون که این نوشته ها را مرور می کنم ، می بینم که  بیشتر یادداشت ها در مورد بیمارانی بوده که با دفترچه های روستایی مراجعه می کرده اند. در روند نگارش این خاطرات  تلخ و شیرین برایم هرچه بیشتر روشن شد که این بیماران  ( اگر بتوان همگی را در یک دسته بندی  قرار داده و از آنان با عنوان  بیماران روستایی یاد کرد )، چه طیف گسترده ای از مردم را در بر می گیرند. مردمانی با سطح انتظارات، برداشت ها و باورهایی گونه گون که گاهی تفاوت موجود در رفتار و برخوردهای شان با هم ، تفاوت از زمین تا آسمان  است و در مواردی حتا، در دو جبهه ی  مخالف و رودررو با یکدیگر  و...

با این وجود همگی در یک چیز با هم اشتراک دارند:

 بدون در نظر گرفتن سطح درآمد، سواد و یا طبقه ی اجتماعی، همه، نیازمند جدی گرفته شدن  هستند؛  نیازمند آنکه با رفتاری شایسته ی انسان و با احترام با آنها برخورد شود و تشنه ی اینکه به حرف ها و درد دل های شان گوش سپرده شود.

با کوله باری از درد و بیماری و به امید رهایی از آنها  روی به ما می آورند. بسیاری درمان می شوند و خیلی ها شان هم نه و این خیلی ها،  بخوبی نیز می دانند که درمان شان در دستان ما نیست . اما به سوی ما بازمی گردند و  انتظار دارند که حتا اگر نمی توانیم  مسائل و مشکلات شان را برطرف کرده و یا از دردشان بکاهیم، دست کم آنان را باور کنیم، دردهایشان را جدی بگیریم، برایشان وقت بگذاریم و گاهی اوقات فقط سنگ صبورشان شویم.


با آنکه می دانیم  بسیاری از بیماری ها  و علائم درمان ناپذیری   که امروزه  مردم با آنها دست  درگریبانند، بازتاب  درگیری هایی است که در خانه و اجتماع دارند و با آنکه آگاهیم که  بسیاری  از دردهای آنان  ریشه در مشکلات معیشتی، اجتماعی –  فرهنگی دارد، اما از نمودها و نشانگانی که این بیماران دردمند را به  سوی ما رهنمون می شود، نمی توان غافل شد. بی شک عوامل  اصلی را باید در جای دیگر جست و تلاش در رفع آنها داشت که آن هم خارج از حیطه ی کاری ماست و شوربختانه دستان ما از آن کوتاه. با این وجود نمی توان ناظر بی تفاوت صحنه ماند.
.

اینجاست که نقش منِ نوعی به عنوان پزشک خانواده پررنگ تر شده، ازدنیای  پزشکی بالینی و آکادمیک  فراتر رفته و مددکاری اجتماعی،  روانکاوی و روان شناسی را هم در بر می گیرد. گاهی حتا میانجی گری و داوری هم  به بخش هایی  جدایی ناپذیر از کارزار روزانه مطب افزون می شود. شاید در این میان تنها بتوان با در نظر گرفتن راهکار یا درمانی ( اعم از دارویی و یا غیردارویی ) متناسب با موقعیت اجتماعی- اقتصادی وتا حد امکان کم هزینه و با سنجیدن  تمام جوانب ، دست کم مرهمی هر چند ناچیز بر زخم های بیشمارشان بود. مرهم و راه حلی که بیمار را راضی، بستگان وی را قانع و خود ما را با وجدانی آسوده راهی خانه کند.




Wednesday, November 10, 2010

مجید


مجید

15 آبان89

 تصور همیشگی  من از " مجید " هوشنگ مرادی کرمانی، از زمانی که قصه هایش را خواندم،  پسرکی بود روستایی و تنگدست ولی  آزاده، زبر و زرنگ و باهوش که با وجود بازیگوشی و شیطنت هایش، راه پیشرفت را خوب می شناسد و  راه دل آدمها را هم به آسانی می داند.

 ... و گویا روزگار از همان زمان  محبت " مجید "ها را در دل من کاشته و آنها را بر سر راه من قرار می دهد و شگفت   آور آنکه همگی بنوعی یاد آور و تداعی کننده همان " مجید قصه ها " برایم هستند.

یکی از اولین کسانی که  بخاطر کارهای ساختمانی خانه و مطب در بدو ورود به اینجا  با او آشنا شدیم، " آقا مجید " بود.  او که جوانی بود خوش رو، کاری و  محبوب خاص و عام، در برقرار کردن این مطب و تمامی امور مربوط به آن مرا یاری داد. از کارهای ساختمانی گرفته تا رسیدگی به باغچه و بسیاری موارد دیگر به داد ما می رسید و در یک کلام، بقولی،
  " آچار فرانسه" ی  ما  بود.
این مجید عزیز را دست روزگار امان نداد و در 25 سالگی در اثر تصادف با موتور از ما گرفت. روانش شاد. یادش همیشه برایم گرامی است.

پس از آن، بازی روزگار، ما را  با  " مجید" دیگری آشنا کرد که در آن زمان  7 -8 ساله بود و اکنون نوجوان 17 ساله ای است که یار و یاور خانه و زندگی و این مطب شده است. به هنرستان می رود و به هنگام نیاز  کمک ماست  و خوشبختانه صحیح و سالم است و می رود که جای آن دیگری را بگیرد. با او شرط کرده ایم که به هیچ وجه گرد موتورسواری  نگردد.

اما "مجید" این داستان پسرکی است 7 ساله از بیماران من  که مادرش بتازگی بچه ی دوم خود را بدنیا آورده و" مجید"  کوچولو حالا شده برادر بزرگتر، همه کاره  و عصای دست  مادر. تو گویی با تولد بچه ای دیگر، "مجید" رشد و تکامل یافته  و دنیای  کودکی را به یکباره پشت سر گذاشته است.

چند روز پیش بود که دیدم مجید با دفترچه ی بیمه در دست وارد اتاق شد و سلام بلندبالایی  کرد. جوابش را دادم و منتظر شدم تا بزرگتری همراهیش کند ولی کسی نیامد. گفتم:" مجید، تنهایی؟ مامانت کو؟ با کی آمدی؟ "
با غرور تمام گفت:" تنها ." گفتم :" از خانه تا اینجا را با چی آمدی؟ گفت:" پیاده." پرسیدم :" مریضی؟"
گفت:" نه بابا. من که مریض نیستم." و دفترچه ی برادر نوزادش را جلویم گذاشت و سفارشات مادر را دانه به  دانه  و بسیار شمرده برایم  شرح داد. این تغییر شخصیت  و رفتار در مدت زمانی کوتاه برایم خیلی جالب بود و تا مدتها  فکرمرا  به خود مشغول داشته و ناخوداگاه به مقایسه با فرزندان خود و دوستان و آشنایانم واداشت.

نمی دانم کدامین روش تربیتی است که برخی را چنین با اعتماد بنفس  و مستقل بار می آورد و برخی را چنان وابسته و بی ابتکار عمل.  یادم  می آید که دوستی تعریف می کرد که پسر 7 ساله اش در یک صبح زود پاییزی، خانه را با پدر به  قصد مدرسه ترک می کند. چند قدمی که از خانه دور می شوند،  پدر با وزش باد سرد از او سوال می کند که آیا لباس گرم پوشیده است یا نه. پسر هم به جای جواب دادن به پدر،  به سمت خانه  بازگشته، زنگ خانه را می فشارد و از مادرش که پای آیفون آمده ، می پرسد:" مامان هوا سرده. کت تنم کردی؟"

 پسر بچه ی 10 ساله ی دیگری راهم  می شناسم که هر بار هنگام صرف غذا ، سیر که می شود از مادرش می پرسد:
" مامان، خوب خوردم؟ دیگه بسه؟"

Saturday, October 23, 2010

آمپولی برای پیشگیری


آمپولی برای پیشگیری

30 مهر 89

آقای جوانی تنومند و هیکل دار، در مایه های قهرمان سنگین وزن دنیا ، مادرش را که به تب و لرز دچار بود، به مطب همراهی کرد. اما پیش از آنکه مادر بدحال و لرزان او مهلت حرف زدن پیدا کند، خودش  را جلو انداخت و فوری بر صندلی معاینه نشست و گفت:" خانم دکتر، مادرم خیلی مریضه  ولی میشه  اول یه آمپول پیشگیری، دگزایی* چیزی برا من بزنی؟ "

با حیرت پرسیدم:" چرا؟ مگه چه مشکلی دارین؟"

گفت:" هیچی. البته یه خورده تنم مورمور میشه،  میخام تا بدتر نشده ، پیشگیری بشه که تب و لرز نکنم."

گفتم:" برای پیشگیری لازم نیس  دگزا بزنین. اگر روزی سه بار آب نمک غرغره کنین و مایعات بیشتر بنوشین، بهتر میتونین از بیماری جلوگیری کنین. "

به خرجش نرفت و باز اصرار کرد که :" اقلن یه آمپول تقویتی برام بزن."

نگاه چپی به او انداخته و گفتم:" شما به تقویت نیازی ندارین. تازه شما با سابقه ی فشار خونی که دارین**  ، به هیچوجه صلاح نیست که این آمپول ها را بزنین. این آمپول ها عوارض زیادی دارن  و ضرری که میرسونن،  برای شما بمراتب  بیشتر از فایده شونه.  به جای اینها اجازه بدین که  فشار خونتون رو اندازه  بگیرم."

با بی میلی آستینش را بالا زد.  فشار را گرفتم  و مطابق معمول بالا بود. به او هشدار دادم  که  داروی فشار خون خود را به موقع مصرف کند و بیشتر به فکر فشار خون و کنترل دائمی آن باشد تا  نگران تب و لرزی که هنوز به آن گرفتار نیامده.
و حالا  اجازه دهد که من هرچه زودتر به داد مادرش برسم. چشمی  گفت و پیش از آنکه از جایش برخیزد، ته چشم هایش برقی زد و  باز انگار چیزی به یادش  آمده باشد، گفت:" خانم دکتر، همین الآن احساس کردم گلوم درد گرفته، نمیشه یه پنی سیلین برام بزنی؟"

نخیر. ول کن نیست !! کلافه از این همه  پیگیری در امر پیشگیریٍ، درماندم،  وادادم، انرژیم ته کشید. دیگر حرفی نزدم. ته گلویش را نگاه کرده و در پنهانی ترین زوایای گلویش با خیال پردازی زیاد، آثار عفونت و چرکی برای خود مجسم کردم و  دردناک ترین آمپول پنی سیلین ممکن را برایش نوشتم . دفترچه اش را به دستش دادم و او را از اتاقم روانه ی اتاق تزریقات کردم تا برود و بزند و حالش را ببرد و... فقط  دست از سر من بردارد. 


*دگزا مخفف دگزامتازون و دارویی برای درمان واکنش های آلرژیک و  التهابی شدید و موارد بیشمار دیگری است که اندیکاسیون های خاص  و نیز عوارض بسیار خود را دارد ولی در فرهنگ پزشکی روستایی ما به عنوان داروی همه کاره شناخته شده و در بسیاری از موارد،  بیماران به خوددرمانی با آن وسوسه می شوند.

**این خانواده از بیماران روستایی و دارای پرونده در مطب هستند.



Thursday, October 7, 2010

عرفان




عرفان

15 مهر 89


عرفان پسر کوچولوی 2 ساله ای که پدر و مادرش از بیماران قدیمی من بودند، بشدت مورد علاقه ی پدرش بود. بطوریکه  از آغوش  پدر جدا نمی شد، حتا بهنگام رانندگی. و از آنجا که شغل پدر رانندگی تاکسی بود، عرفان دوست داشتنی  هم همیشه بر زانوهای پدر  و پشت فرمان ماشین می نشست  و پدر و پسر، لذت دنیا را از رانندگی  با هم می بردند.

چندین بار که هنگام ترک مطب ، آنها را در این حالت دیدم، به پدر هشدار دادم که از این کار پرهیز کند. او هم هر بار با گفتن " چشم، چشم " سرو ته قضیه را هم می آورد و می رفت تا از موعظه های بعدی من در امان بماند.

تا اینکه در یک روز پاییزی در اتاقم باز شد و همه ی خانواده،  همچون قشونی شکست خورده، گریان ونالان وارد اتاقم شدند.کاشف به عمل آمد که روز گذشته، که جمعه بوده، خانواده برای گشت و گذار دسته جمعی با ماشین به دل طبیعت می زنند. اما در اثر لغزندگی زمین، و احتمالاً سرعت زیاد،  از جاده منحرف شده و چپ می کنند.  بنظر نمی آمد که  جز خراش های کوچک و ضربدیدگی های خفیف و کوفتگی، مشکل دیگری برایشان پیش آمده باشد. فقط عرفان کمی شکم درد داشت که پس از معاینه و دیدن  گزارش سونوگرافی شکم  که همان دیروز پس از مراجعه به اورژانس ، گرفته شده بود و طبیعی نشان می داد، مشکوک به چیزی نشدم و خلاصه با سفارشات معمول آنها را راهی خانه کردم.

 دو روز بعد، دوباره پدر و مادر، عرفان را بدلیل بیقراری و  شکم درد زیاد به مطب  آوردند. این بار اما معاینه ی شکم بسیار مشکوک و شکم سفت بود و با پرس و جو معلوم شد که به هنگام تصادف، عرفان مثل همیشه در بغل پدر بوده است. آنها را فوری به بیمارستان فرستادم. در بیمارستان، پس از انجام سونوی دوباره و با تشخیص خونریزی داخلی، عرفان به اتاق عمل منتقل شده و مشخص شد که در اثر ضربه ناگهانی  و اثر فشاری فرمان ماشین به شکم، دچار پارگی پانکراس  و نشت تدریجی خون  به داخل شکم شده است.

چه درد سرتان دهم. پس از آن، 4 عمل دیگر برروی پسرک نازنین انجام شد و او در کل، چیزی  حدود 40 روز در بخش مراقبت های ویژه  و مدت زمانی بسیار بیشتر در بخش عادی بیمارستان  بستری بود تا با از دست دادن قسمتی از پانکراس، از مرگ حتمی نجات یافت.  سرانجام پس از حدود 2 سال رفت و آمد دائمی به بیمارستان و مطب  پزشکان مختلف، عرفان  سلامت  نسبی خود را بازیافت  و توانست دوباره خوشحال و خندان و شیطان  با پای خودش به مطب بیاید. این روزها   عرفان با وجود سلامت ظاهری و طبیعی بودن معاینات و آزمایشات و سونو،  هنوز از شکم درد و استفراغ های گهگاهی در رنج است  و مادرش از کابوس دائمی عود مجدد کیست سازی پانکراس و تکرار روزگاران سخت گذشته در خانه و  بیمارستان.

پدرش اما فکر می کنید از این ماجرا درسی گرفته باشد؟ زهی خیال باطل!

Thursday, September 23, 2010

سوء سابقه




سوء سابقه

31 شهریور 89

آقایی، خانم و بچه هایش را که  همگی دچار بیماری های شایع ویروسی  بودند، به مطب آورد. پدر خانواده  آدم بسیار شوخ و خوش برخوردی بود و از آنجا که من هم معمولاً بیمار خوش رو را ناامید نمی کنم،  مراحل مختلف معاینه و نسخه نویسی برای آنها به درازا کشیده و  با  خنده و شوخی و گفتگو از هر دری  همراه شد.

باری، پس از اینکه کارشان تمام شد، به هنگام ترک مطب ، تو گویی که آقا  ناگهان چیز مهمی بخاطر آورده باشد، سرش را از لای در به داخل آتاق آورده و گفت:" خانم دکتر ما خیلی خوشحالیم که دوستی بخوبی شما داریما!"

با تشکر از او، من هم متقابلاً از داشتن بیمارانی با این روحیه و طرز برخورد اظهار خوشحالی کردم و  خداحافظی کرد و رفت.
چند روز بعد اتفاقی از منشی هایم شنیدم که همین آقا سالها پیش به اتهام قتل غیرعمد  مدتی را در زندان گذرانده است.     موضوع حیاتی تر از آن بود که بتوان از آن گذشت. با پرس و جوهای بیشتر، معلوم شد که آقا در یک درگیری خانوادگی- ناموسی که به زدوخورد و ( مطابق معمول ) چاقوکشی منجر شده، یک نفر را کشته و در پی آن به زندان افتاده و سپس با پرداخت دیه آزاد شده است.

این ها را که شنیدم، کمی خودم را جمع و جور کردم. بالاخره ه هر روز پیش نمی آید که تو با مجرمی از این نوع،  خوش و بش کرده باشی. در واقع هم نمی توانم بگویم که از ابراز دوستی او احساس غرور کرده و بر خود بالیدم ولی راستش را بخواهید با توجه به عواقب دشمنی  احتمالی با ایشان، از این دوستی ، احساس آرامشی بی اندازه به من دست داد.

خدا آخر و عاقبت  این دوستی های ما را بخیر کند!

Friday, September 10, 2010

سیستم

سیستم!!!!!

  شهریور 1389 18

گاهی وقتها، صحبت و گپ و گفت با بیماران کش می آید و از محدوده ی مسائل پزشکی خارج شده و به حیطه های دیگر کشیده می شود. مثل این بار که آقایی، فرصت خلوت بودن مطب و سرحال بودن مرا مغتنم شمرده و سر درد دلش باز شده بود و گله از خانم هایی می کرد که کار می کنند، بخصوص که اگر ازدواج کرده باشند.

برای اثبات حرفهایش هم نطق غرایی در مورد جنس لطیف زنان و وظیفه ی شوهران در قبال آنها انجام داده و می گفت که کلاً خانمها برای کار کردن ساخته نشده اند، بلکه واضح و مبرهن است که مردان باید جور آنها را بکشند. خلاصه ی کلام اینکه بالاترین وظیفه ی زنان، خانه داری است و احتمالاً " نشینند و زایند شیران نر"!



در باب تاًکید بر جدی بودن خودش در این زمینه هم بر گفته هایش افزود که :" من خواهرزنی دارم که کار می کنه و از وقتی سر کار رفته، من دیگه خودشو و شوهرشو تو خونمون راه نمیدم. به زنم هم گفتم پا تو خونه ی اونا نذاره."



هبچ به روی خودم نیاوردم که شاید من هم طرف صحبتش باشم و گفتم:" خوب عقاید هر کس برای خودش محترمه، شما هم لابد صلاح کار و زندگی خودتونو بهتر می دونین ولی برای دیگران و زندگی اونها که نمیتونین تعیین تکلیف کنین. تازه آن آقا ممکنه عقایدش با شما فرق داشته باشه و یا نیاز مالی داشته باشن و کار خانم، کمک هزینه ای براشون باشه."



حرفم را قطع کرد و من من کنان گفت:"... ای بابا! ... آخه چی بگم. ... شما که نمیدونی، همه چیزم که نمیشه گفت. آخه خانوم دکتر، شما جای خواهر من، دور از جون شما، این خانوما وقتی که راه میرن یا یه وقتی از پله ای، جایی بالا میرن، ... خیلی باید ببخشینا، همه ی سیستمشون میریزه بیرون. حالا اگه یه مردی اون زیر وایساده باشه ، خوب خیلی ناجور میشه دیگه." و با نگاهی حق بجانب به من گویا انتظار تاًیید مرا داشت.



دیدم زیادی دارد وارد مقولات مورددار و ممنوعه می شود. دیگر ادامه ی بحث را جایز ندانستم و موضوع را درز گرفتم . او که رفت فکر کردم چقدر خوب بود اگر می شد این سیستم مردها را هم کمی دستکاری کرد که انقدر زود جوش نیاورد. خدا را شکر که ما در مطب، پله ای، جای بلندی یا چیزی تو این مایه ها نداریم!

Friday, August 20, 2010

ملا حسن

ملا حسن

1389 امرداد 29

خانمی که ماه ششم یا هفتم بارداری را می گذرانید، برای کنترل بارداری و
معاینات معمول، با همسرش به مطب آمدند. در ضمن نشان دادن آزمایشات و
سونوگرافی ها، آقا پرسید:  خانم دکتر، عکس نشون میده که بچه چیه؟
نگاهی به سونوگرافی ها انداخته و گفتم:   در هر دو سونو نوشته شده که دختره

آقا با قاطعیت تمام گفت : ولی پسره

کنجکاو شدم: چطور؟ از کجا اینو میگی؟

   راستش ما یه ملایی تو ولایتمون داریم که دستش شفابخشه، پیشگویی هم
میکنه. این ملاحسن به من گفت که بچه ات پسره

بعد برای اثبات گفته هایش برایم چند نمونه از معجزات و پیشگویی های ملا
را بازگو کرد.

  گفتم: خوب، کاری نداره. تا سه ماه دیگه معلوم میشه که پیشگوی شما کارش درست
تره یا همکار پیشگوی ما

پس از آن روز هم هر بار که به مطب می آمدند، باز تاًکید آقا بر این بود
که حرف ملا حسن ردخور ندارد

امروز پس از حدود دو هفته باز آقا و البته برای کار دیگری پیدایش شد
دیدم سکوت عجیبی کرده. از او حال خانمش را پرسیدم. با بی میلی گفت: زایمان کرده. پونزه روزه

   گفتم: مبارکه. چرا چیزی نمیگی؟ مگه قرار نبود به من خبر بدی که دختره یا پسر؟

لبخند تلخی زد و گفت:  به ما که دختر دادن

     گفتم: این حرف یعنی چی؟

   گفت: یعنی اینکه اول، دکتره تو بیمارستان به خواهر زنم گفت که بچه، پسره
ولی بعد گفتن دختره و به مام دختر تحویل دادن 

   گفتم: یعنی با این شک و دودلی شما هم به همین راحتی بچه رو گرفتین و آوردین
خونه؟ پرس و جو نکردین؟ شکایت نکردین؟ نگفتین این بچه ی کیه؟
نگاه پر ازتردیدش را به من دوخت و گفت:  ایشاللا که مال خودمونه

Tuesday, August 10, 2010

از ماست که بر ماست 3

از ماست که بر ماست  3 

1389 مرداد 15

آقای جوانی حدود دو سال پیش به دلیل سردردهای شدید به مطب آمد و پس از
آن به دلیل وزن زیاد و فشار خون بالا، زیر نظر من قرار گرفت. با مصرف
داروی فشار خون و پرهیز غذایی، تا حد زیادی فشار و وزن او کنترل شده
و سردردش بهبود یافته بود. اما این آقا چند گاهی دیگر پیدایش نشد و پس
از مدتها، وقتی که آمد و دلیل غیبت طولانی اش را جویا شدم، گفت که به
دکتر... که از متخصصین بنام قلب و عروق شهر است مراجعه کرده و وی پس از
اندازه گیری فشار خون گفته که فشار شما از نوع عصبی است و نیازی به
مصرف دارو نیست، خودش خوب می شود. به همین دلیل هم ایشان دیگر نه مراجعه
کرده و نه لزومی به مصرف دارو دیده. ولی از چند وقت پیش دوباره احساس
فشار و سنگینی در سر می کند.
فشار خون آقا را گرفتم و دیدم که مثل سابق کماکان بالاست. در عین حالی که
از این طریقه ی راهنمایی و درمان بیمار توسط همکار پزشک خود در عجب شدم
ولی چندان حرف او را جدی نگرفتم و با خود فکر کردم که خیلی وقت ها،
بیماران، برای توجیه کارهایشان حرف دل خود را از زبان پزشکان می گویند.
در هر حال بیمار را متوجه عواقب فشار خون بالای دائمی، هر چند با منشاء
عصبی، ساخته و با تاًکید بر مصرف روزانه ی دارو، روانه اش کردم.
چندی بعد خانم مسنی با سابقه ی بیماری قلبی، که از سالها پیش زیر نظر
همان پزشک معروف متخصص قلب بود، به مطب آمد، با احساس ناراحتی در قفسه ی
سینه و فشار بالا. از او پرسیدم که چرا به پزشک قلب خود مراجعه نمی کند.
جواب داد:" پیش کی برم؟ یه دکتر قلب خوب به من معرفی کنین تا برم."
پرسیدم: " مگه شما همیشه پهلوی دکتر... نمی رفتین؟ از او که خیلی راضی
بودین! " گفت:" بععله، خانم دکتر. بودم! اما جدیداً هر وخ میرم پیشش، یه
دستش و همه ی هوش و حواسش به تلفنه و داره در مورد آخرین نرخ مصالح و میل
گرد و سیمان، پرس وجو میکنه. بیشتر از اینکه به من و حرفام گوش بده،
حواسش به ساخت و ساز و خرید و فروشه. منم دیگه نمیخام برم پهلوش."
اینجا بود که فکر کردم شاید آن آقای جوان هم حقیقت را می گفته و واقعاً
آقای دکتر نتوانسته با حواس جمع، وضعیت او را ارزیابی و وی را راهنمایی
کند. با خود اندیشیدم که چقدر حیف است که پزشکانی که می توانند با علم و
تخصص خود، الگویی برای همکاران باشند، اینگونه نام نیک و شهرت و وجهه
خود را به حراج می گذارند و کاری می کنند که دیگر، عام و خاص رویشان حساب
نکنند.
در این دوره ی وانفسا در دیار ما، براستی پزشکان، از معدود دانش
آموختگان خوشبختی هستند که می توانند در رشته ی تحصیلی خود مشغول به کار
شده و مدارج ترقی ( چه مادی و چه معنوی ) را طی کنند. و اگر فقر
اقتصادی، فارغ التحصیلان رشته های دیگر را از روی ناچاری به قبول هر
کاری وامی دارد، در مورد پزشکان باید شوربختانه گفت که فقر فرهنگی است که
آنان را به سمت کارهای نان و آب دار دیگری با مسئولیت کمتر، مثل
بسازوبفروشی و معاملات املاک سوق می دهد.

Monday, July 26, 2010

حکیم باشی


حکیم باشی
31 تیر 89

خانمی حدود 50 ساله با سابقه درازمدت هموروئید و عوارض آن، وارد مطب شد و گفت:" دیگه خسته شدم، دارم از درد میمیرم، داروهام دیگه اثری نداره، تورو خدا یه کاری بکنین."
او را معاینه کرده وبا توجه به شدت علائم به او توصیه کردم که حتماً به یک جراح مراجعه کند.

گفت:" دردای من یکی دوتا نیستا. منو پیش یکی بفرس که همه ی دردامو درمون کنه."

گفتم:" خوب، بقیه ی درداتو بگو."

گفت:" سوزش ادرارم دارم."

گفتم:" دیگه چی؟"

گفت:" ترشح رحمی هم دارم."

همه ی علائم و عوارض را که کنار هم گذاشتم و نام گنوکوک که در ذهنم تداعی شد، خودم را جمع و جور کرده و تلاش کردم همه ی عوامل احتمالی بیماری را برایش تشریح کنم و برای شروع گفتم:" خوب در اینکه هرچه زودتر باید برای برداشتن این زائده به جراح مراجعه کنید که شکی نیست. در ضمن اگر دلیل اصلی همه ی این  ناراحتی های شما یک چیز باشد، برای درمان سایر علائم باید  دارو مصرف کنید، برای اطمینان شاید بد نباشد که یک آزمایش هم بدهیم.

" در این فکر بودم که چگونگی و چرایی  آزمایش را برایش  توضیح دهم که مهلتم نداد و بلافاصله گفت:" خدا عمرت بده. آخه میدونی خانوم دکتر، بابای خدابیامرز من هم مث شما حکیم باشی بود. همیشه به ماها می گف اگه درداتونو زود درمون نکنین، سرطانی میشه. بخصوص که "باباسیل" اگه باشه، تبدیل به سوزاک میشه، بعدشم میشه سرطان."

اول از اینکه مرا به بابای حکیم باشی اش تشبیه کرده بود، مورمورم شد و در پوستم احساس ناخوشایندی کردم  ولی بعد،  از این که با زبانی ساده و عامیانه  تشخیص به نسبت درستی را بر مبنای علم  و تجربه ی پدرش  داده و در هرحال تا حدی ارتباط علائم بیماری به یکدیگر را از بسیاری از همکاران پزشک ( با وجود بهرمند بودن  از امکانات پیشرفته ی تکنولوژی در عرصه ی پزشکی)،  بهتر تشخیص داده  کمی احساس آرامش کردم و به او حق دادم که پز پدر حکیم باشی را  بدهد.





Thursday, July 8, 2010

نامزدبازی


نامزدبازی
15 تیر 1389
آقایی روستایی حدود 70-65 ساله که کارش گاوداری و گله داری است با شکایت از درد کمر و پا به مطب آمد. ضمن شرح دردها  واحوالش؛ گلایه از کار سخت روزمره، بزرگ شدن بچه ها و دست تنها ماندن خود وخانمش می کرد. در همین راستا ودر حین صحبت ناگهان به یاد پسر کوچکش که مدت ها پیش نامزد کرده بود، افتاده و از پدر پرسیدم:" راستی پسر کوچیکت هم لابد به سلامتی عروسی کرد ورفت دیگه دنبال زندگی خودش؟"
پدر نیشخندی بر سرورویم پاشید و گفت:" ای خانم جان، عروسی دیگه چیه؟ عروسی مال دوره ی ما قدیمیا بود. حالا دیگه همین طوری با هم هستن و خوشن. دوره زمونه ی ما گذشته، حالا دیگه جوونا این جوری راحت ترن."
انگشت حیرت به دندان گزیده و ناگهان احساس کردم که از ناف روستا به قلب پاریس پرتاب شده ام؛  تنها توانستم بگویم:" در هر حال هر طور که هست انشاالله خیر باشد."
نمی دانستم اندیشه ی باز و آزاد این مرد را خوش بدارم و یا از "بی بندوباری"، به زعم برخی، نفوذ کرده در بافت سنتی روستایی مان ناشاد شوم و به این فکر کنم که این " بی بندوباری" ها با توجه به آداب و تفکر غالب در جامعه ی مردسالار ما چه عواقب شومی برای آن دختر و خانواده اش می تواند به بار آورد و تا چه جاهایی داستان را بکشاند.
شاد شوم از آن که با نامزدی درازمدت، امکان آشنایی هرچه بیشتر زوج جوان و خانواده هایشان فراهم می گردد تا پشتوانه ای برای زندگی آینده ی آن ها شود و یا ناراحت از اینکه اگر روزی این ازدواج به هر دلیلی سر نگیرد، آن که بیش از هر کس دیگری لطمه می خورد، دختر است که دیگر در همه جا وبه چشم همه کس، زنی مطلقه و " دست دوم"  محسوب می شود و چناچه در آینده، شانسی هم  برای ازدواج مجدد داشته باشد، باید که سطح توقعاتش را پایین نگاه داشته و همسرش را از میان خواستگارانی بیمار یا معتاد یا بیوه با چندین و چند  فرزند و نوه و احتمالاً با اختلاف سن زیاد و یا در بهترین حالت مردانی که هوس تجدید فراش کرده اند، برگزیند.
خوشحال باشم از اینکه قیود دست و پاگیر و خرج تراشی های بیهوده از جامعه ی جوان ما رخت برمی بندد و یا ناخوشنود  از آن که شوربختانه تنها آن دسته از قیود برچیده می شوند که لاابالی گری را ترویج می کنند ودیگر مظاهر فرهنگ وتمدن غرب مثل پاکیزه نگاه داشتن محیط، رعایت مقررات رانندگی، رعایت نوبت صف بانک و سوپر و نانوایی و... از آنجا که دست وپاگیرند، در میان مردم ما به راحتی کنار گذاشته و نادیده انگاشته  می شوند.
در گیروداراین افکار و سردرگم تناقضات و تضادهای موجود در این جامعه هرچه بیشتر دست و پا می زنم، کمتر ره به جایی می برم. عاقبت هم به سرگیجه دچار می شوم.

Tuesday, June 22, 2010

چشم ناپاک


چشم ناپاک
30 خرداد 89
خانمی، با شتاب و سراسیمه، در حالی که کودک 7 ماهه اش را سخت در آغوش می فشرد، وارد مطب شد وپیش از آن که به من مهلت سوألی یا کلامی بدهد، گفت:" خانم دکتر دستم بدامنت، بچه ام سرخک گرفته."
به خیال آن که با موردی از نگرانی های  معمول  مادران  جوان مواجه هستم، از او خواستم که  آرامشش را حفظ کرده و بچه را روی تخت معاینه قرار دهد. پس از معاینه ی کامل و اطمینان از آن که سرخکی در کار نیست، گفتم:"خوب این علائم بیشتر  به سرخجه می خوره  و ... "  ولی اجازه نداد که جمله ام را تمام کنم و با درماندگی هرچه تمام تر خروشید که:" ای وای سرخجه ! دیگه بدتر. تورو خدا کاری کنین، خیلی خطرناکه؟"
حیران از این همه آشفتگی و سراسیمگی مادر که بنظرم هم سنگ و هم تراز بیماری نمی آمد، پرسیدم:" چه خطری؟ چرا انقدر نگرانی؟ بر فرض هم که سرخجه باشه، یک بیماری ویروسی ساده است که دوره اش رو می گذرونه و به احتمال زیادی هم بدون هیچ عارضه ای خوب میشه . از چی می ترسی؟"
ناله کنان گفت:" از چشم ناپاک خانم دکتر."
گفتم:" یعنی چه ؟ چشم ناپاک دیگه چه صیغه ایه؟"
گفت:" میگن بچه هایی که سرخک یا سرخجه دارن، اگه چشم ناپاک بهشون بیفته، براشون خطر داره. راس میگن؟"
مادر آنچنان پریشان و مضطرب بود که دلم نیامد بیش از این سر بسرش بگذارم و بیشتر پرس و جو کنم که آخر" ناپاک" از چه نظرو جنبه ای؟ این پاکی و ناپاکی با  چه ملاک و معیاری سنجیده می شود و"چشم ناپاک "چگونه وارد عمل می شود و بچه را مورد تهدید قرار می دهد؟ آیا اراده ای در پس آن است یا اینکه مقاصد شوم خود را کاملاً سهوی به مرحله ی اجرا می گذارد؟ و این خطر به چه صورتی خود را نمودار می سازد؟ یا اینکه اصولاً چه طور می توان ناپاک ها را دست چین و از دیدرس بچه دور کرد؟
به جای همه ی این ها تلاش کردم برایش روشن کنم که اگرهم خطری، با احتمال کم، برای بچه وجود داشته باشد، از عوارض خود بیماری و ویروس خواهد بود و نه  چندان از جانب دیگران. اما به هر حال، دورنگاه داشتن کودک از دیگران کار اشتباهی نیست؛ آن هم  به این دلیل که این بیماری ویروسی بسیار واگیردار است وممکن است  به دیگران سرایت  کند. به ویژه که اگر خانمی در دوران  بارداری به سرخجه مبتلا شود،  به خاطر اثرات سوئی  که این ویروس  بر جنین دارد، می تواند با  دردسرها و خطراتی جدی روبرو شود."
با این گفته ها کم کم  گره از ابروان مادرباز شد و وحشتی که در چهره اش دیده می شد، رخت بربست. حتا این برداشت را کردم که از اینکه جهت خطر برعکس شده کمی هم احساس راحتی و رضایت می کند ولی باز برای اطمینان خاطر پرسید:" راس میگین ؟ پس مشکلی نیس؟ خیالم راحت باشه؟"
خیالش که راحت شد و آرامش خاطرش را که بازیافت، رفت. اما فکر این چشم ناپاک هنوز مرا رها نکرده است.



Saturday, June 5, 2010

لنز رنگی

لنز رنگی

1389 خرداد 15

در اتاقم نشسته بودم که باز شدن پرسروصدای در مطب و متعاقب آن شنیدن
جیغ و فریادی زنانه ، مرا سراسیمه به خود خواند. جمع پرهیاهو، مرکب
ازمادری کلافه و خشمگین و دخترنوجوانی سردرگریبان فروبرده و گریان بود.
دخترک که درحدود 15 سال داشت، صورت خود را با دست هایش پوشانده بود و هق
هق گریه اش، گوش آسمان را کر می کرد. مادرهم که آستین دخترش را گرفته و
او را به دنبال خود می کشید، لحظه ای از لعن و نفرین و گاهی هم زدن
سقلمه ای به او غافل نمی شد.
پس از آنکه آن ها را به اتاق معاینه راهنمایی کرده وشرح ماجرا را جویا
شدم ، معلوم شد که دخترک از روی کنجکاوی و احتمالاً بدون آنکه لحظه ای به
عواقب این کار بیندیشد، لنز سبزرنگ دوست همکلاسی اش را در چشمانش گذاشته
وبه فاصله ی کوتاهی پس از آن دچار سوزش و درد شدید چشم ها شده وبا وجود
آن که بلا فاصله لنز را از چشمانش در آورده، اما هر لحظه ، درد و تورم
چشم و پلک ها بیشتر شده است؛ بطوریکه در زمان معاینه در مطب دیگر به هیچ
روی قادر به باز کردن پلک ها نبود و بجای چشم هایش، دو گردوی بزرگ اشک
ریزان در صورت داشت.
کارهای اولیه و رسیدگی به بیمار که تمام شد، دیدم که دخترک همچنان هق هق
کنان، هفت بند بدنش می لرزد وتکان می خورد. به خیال آن که نگران چشم هایش
و دید آن هاست، دستش را گرفتم و به نیت دلداری او گفتم:" نگران نباش. ورم
چشمات بزودی خوب می شه و دوباره می تونی مثل روز اول همه جا رو ببینی ."
لرزش و گریه اش بیشتر شد که کمتر نشد. دوباره گفتم :"مگه درد داری که این
قدر گریه می کنی؟" این بار اما، مادر در جواب گفت:" نخیرخانم، از
ترسشه!" گفتم:" ترس نداره دیگه. اشتباهی کرده و خودش هم متوجه اشتباهش
شده و خوشبختانه بخیر گذشته."
مادر که به هیچ روی قادر به مهار خشمش نبود ودر عین حال تلاشی نیز برای
آرام کردن دخترش به خرج نمی داد، گفت:" این ذلیل مرده ترسش از این چیزا
نیست. فعلاً کتک مفصلی از من خورده. حالا می ترسه که برگردیم خونه ، پدرش
که بیاد و بفهمه چی شده، انقدر بزندش که بحال مرگ بیفته تا دیگه از این
غلطا نکنه."
به مادر گفتم:" بی انصاف! دخترت که خودش به اندازه کافی نتیجه ی کار
اشتباهش رو دیده و تنبیه شده ، دیگه برای چی اونو زدی؟ تازه تو که میدونی
پدره هم اونو می زنه ، اقلاً تو کوتاه می آمدی."
گفت:" من اونو زدم، برای اینکه پدره همه چی رو از چشم من می بینه ، اول
این تحفه رو به قصد کشت میزنه، بعدشم منو."
سری به افسوس تکان داده و سکوت کردم. جوابی نداشتم که به او بدهم. در
جامعه ای که هنوز کتک زدن از ارکان مهم تربیتی محسوب می شود و زور، حرف
اول وآخر را می زند، چه می توان گفت و چه کاری از دست ما ساخته است؟
پدر، در خیابان زور می شنود و کتک می خورد، به خانه می آید و برای حفظ
غرور لگدمال شده اش، زنش را به باد کتک می گیرد؛ مادردر عوض، بچه ها را
می زند، برادر بزرگتر زورش به کوچک ترها می رسد، پس، برادر وخواهرهای
کوچک تر را به زیر مشت و لگد می گیرد و کوچک ترها روزی بزرگ می شوند و
همین بلا را سر دیگران می آورند و... این دور تسلسل همین گونه ادامه می
یابد.
در جامعه ی زورمداری که قوی، ضعیف را می زند و ضعیف، ضعیف تر از خود
را...، در کجای این دور باید وارد شد و آن را متوقف ساخت؟

Friday, May 21, 2010

نیمه اول بهتر است

نیمه اول بهتر است

 1389 اردیبهشت 31

خانم جوانی در روزهای پایان بارداری در ماه اسفند برای کنترل به مطب
مراجعه کرده بود. از او تاریخ دقیق زایمان و مطابق با آخرین سونوگرافی را
که پرسیدم در جوابم گفت:" 29 اسفنده ولی من دوس دارم بچه فروردین به دنیا
بیاد." پرسیدم:" چرا؟" با نگاهی متعجب مرا نگریست و گفت:" برا اینکه عقب
میفته." ابلهانه پرسیدم:" از چی عقب میفته؟"
خیلی حق بجانب توضیح داد:" از مدرسه دیگه... . اگه فروردین به دنیا بیاد،
میفته نیمه اول ولی اسفند بیاد میشه نیمه دوم . اونوقت مجبور میشه یه سال
دیرتر بره مدرسه! "
عجب !!! مات و متحیر نگاهش کردم و چند ثانیه ای طول کشید تا لپ مطلب و
منطق او را بفهمم . مذبوحانه تلاش کردم با زبان ساده ای برایش روشن کنم
که اگر قرار بر عقب افتادن در سال تحصیلی بر اساس تاریخ ثبت شده در
شناسنامه و ملاک گرفتن متولدین نیمه ی اول و دوم سال باشد، آنگاه باید
شهریور – مهر را در نظر گرفت و نه اسفند – فروردین را ؛ به عبارت دیگر دو
نیمه ی یک سال تقویم جلالی و نه دو سال متوالی را.
ولی گویا حرفهایم خیلی خریدار نداشت. خیره نگاهم کرد و گفت:" ولی من
بازم دلم میخاد شناسنامشو فروردین بزنن."
ادامه ی گفتگو در این مورد را دیگر جایز ندیدم و با آرزوی زایمانی راحت و
مطابق میل روانه اش کردم.
در خلوت خود به این فکر کردم که این خانم با وجود اشتباه در محاسبه اش،
یک تفکر غالب بر جامعه ی امروز ما را نمایندگی می کند و کم نیستند کسانی
که حتا حاضرند با پارتی بازی و رشوه، فرزندانشان را "نیمه اولی" کنند تا
لابد به زعم خود از قافله عقب نمانند.
سوال این جاست که آیا اصولاً این اعمال نفوذها می تواند نقش یا تأثیری
بسزا بر سرنوشت آدمی داشته باشد؟ و کسی می تواند تضمین دهد که اگر هم
تاًثیری داشت،مثبت باشد؟ بر فرض هم که تاریخ تولد، روزی در نیمه ی دوم
سال باشد و بچه مجبور شود برای رفتن به مدرسه یک سال بیشتر صبر کند، آیا
این یعنی عقب ماندگی؟ و آیا زود به مدرسه رفتن دلیل پیشرو بودن است؟ و یا
مثل هر چیز دیگری که در این مملکت باب می شود، افراد، بی تاًمل و بی
تفکر به آن روی می آورند و خشنود از زرنگی خود، از این نکته مهم غافل
اند که کودک برای رفتن به مدرسه باید به درجه ای از پختگی رسیده باشد و
چه بسا برای سلامت روحی فرزند دلبندشان بهتر باشد اگر که یک سال دیرتر
زیر فشار و سخت گیری های آموزگاران نه لزوماً مهربان دوره ی ابتدایی قرار
گیرد.

Sunday, May 2, 2010

مامان کوچولو

مامان کوچولو

اردیبهشت 12 1389
چند روز پیش دو دختر کوچولوی 8 و 10 ساله، برادر کوچک تر خود را که 16
ماهه و مبتلا به برونشیت مزمن و آسم و از بیماران همیشگی ماست، به
تنهایی به مطب آورده بودند. برادر که نسبتاً درشت و برای جثه ی خواهرها
سنگین بود، از بغل یکی به آغوش دیگری می رفت. گاهی روی سر و کولشان سوار
بود و زمانی هم به طور خطرناکی سر و ته می شد و با این همه، دو دختر، با
خنده و بازی و بدون آن که خم به ابرو آورند و لبخند از چهره ها ی زیبای
کودکانه شان دور شود، پسرک را مهار می کردند.
پدر این بچه ها معتاد و تقریباً بیکاره است و مادرشان، برای درآوردن یک
روزی بخور و نمیر، در بازار روز گلپر و اسپند دستفروشی می کند. این شرایط
دشوار زندگی بار خود را خیلی زود بر شانه های کوچک بچه ها گذاشته و
دخترکان را با مسئولیتی زودرس مواجه ساخته، اما این دو خورشید خانم تابان
با خوشرویی تمام آن را تاب می آورند.
باری، وارد اتاق که شدند، گفتم:" خوب امروز دو تا مامان کوچولو داریم."
زدند زیر خنده ای یواشکی و آمیخته با خجالت . از آن پس هر حرف و حرکت من
موجبی بود برای خنده ی زیرزیرکی آن ها. تو گویی خودشان هم از نقش جدیدشان
لذت می بردند.
معاینه ی پسرک که تمام شد و داروها را که نوشتم، خواهر بزرگ تر گفت:"
پولش چقد میشه؟"
گفتم:" من که از شماها پول نمی گیرم، لازم نیست چیزی بدید." به هم نگاهی
کردند و دوباره کمی خندیدند. بعد خواهر کوچک تر گویی ناگهان چیزی بخاطر
آورده باشد دست در جیب تنگش کرد و از آن بسته ای کوچک بیرون آورد. آن را
روی میزم گذاشت و گفت:" مامانم گفته اینو بدم به شما."
یک بسته اسپند بود. آن را با روی باز و تشکر پذیرفتم و گفتم:" حالا دیگه
بی حساب شدیم." دوباره ریسه رفتند، برادر را چون جان شیرین در آغوش
گرفتند و با رضایت خاطر اتاقم را ترک کردند.
شیرینی وجود آن ها و سرزندگی و شادی ای که از سیمای درخشان این دو تراوش
می کرد، روح و جانم را درنوردید، اما این خوشی دیرپا نبود و به زودی جای
خود را به اندوهی عمیق و تلخ داد و یک علامت سواٌل بزرگ.
... چرا؟

Tuesday, April 20, 2010

از ماست که بر ماست 2


از ماست که بر ماست (2)
 31 فروردین 89
زمانی که نوشتن یادداشت های مهدشت را شروع کردم، بر آن بودم که خاطرات خود از بیمارانم را بنویسم. با گذشت زمان اما دیدم گاهی اوقات بیماران هم از برخی پزشکان، برداشت ها و بعضاً گله هایی دارند که شنیدنی، جالب و البته گاهی هم مایه تاًسف و خجالت است.
 خانمی با دخترک دو سال و نیمه اش از بیماران دائمی مطب هستند و با وجود ویزیت های مکرر و یا شاید هم دقیقاً به همین دلیل، دخترک همیشه بسیار وحشت زده و بی قرار است و از آنی که وارد مطب می شود تا لحظه ی خروج، گریه می کند. معاینه ی او هم به همین ترتیب به سختی انجام پذیر است که هربار با ترفندی آن را به پیش می بریم.
دیروز هم پس از گریه های بی امان دخترک و کلنجار رفتن با هم و آرام کردن نسبی او، از مادر پرسیدم که آیا در مطب پزشکان دیگر نیز وضع بر همین منوال است و یا اینکه فقط از من می ترسد.
مادر سری تکان داد و با لبخند تلخی گفت:" عذر ما رو واسه همین از مطب آقای دکتر.... خواستن. دیگه هم راهمون نمیدن."
باور آنچه می شنیدم برایم آسان نبود. پرسیدم:" مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟"
با همان تلخی و رنجیدگی در کلامش گفت:" خود دکتر جلوی من سر منشی اش داد زد که مگه نگفته بودم دیگه بچه هایی که زیاد گریه می کنن رو پذیرش نکنی؟!"
 ممنوعیت پذیرش کودکی 3-2 ساله در مطب آن هم بدلیل گریه ی زیاد، آیا کمی غریب و در حکم نوبر نیست؟
 نمی توانستم بفهمم که چگونه پزشک متخصص اطفالی-دقت بفرمایید متخصص اطفال- می تواند، از پذیرش و درمان کودکی بیمار بخاطر گریه کردن زیاد سرباززند. البته شاید برای خیلی از همکاران پزشک پیش آمده باشد که به هنگام معاینه ی بیماری که همراهی نمی کند، خلقشان تنگ شود و یا حتی برای مدتی معاینه را به تعویق اندازند. اما چرا باید کسی که با روحیه و روان کودکان، آشنا و به ظرافت های پزشکی، وارد نیست، اصولاٌ به تخصص اطفال روی آورد و کدام پزشکی است که نداند، بسیاری از کودکان بویژه در این سنین، بسیار ترسیده و بیگانه گریزند. قرار نیست که همه ی بچه ها همچون آدم بزرگ ها آرام بنشینند تا من غریبه با این دستگاههای عجیب و غریب ترم بتوانم آنها را براحتی معاینه کنم.
تأسف آور اما آنجاست که من به خود اجازه دهم بیمارانم را دست چین کنم و از خوب ها و باادب ها  برای خودم جدا کنم. تو گویی حیف دانش و وقت ارزشمند من است که به پای بچه ای گریه ای تلف شود.

Friday, April 9, 2010

هوو


هوو
16 فروردین 89
یکی از بیمارانم که خانمی است حدود 45 ساله و از فشار خون بالا و اضطراب دائمی رنج می برد، هر از گاهی برای کنترل فشار، سری به مطب  می زند و اگر مطب خلوت باشد و بیمار دیگری نباشد با من به درد دل و گپ و گفتگو می نشیند.
 چند روز پیش که پیدایش شد، کلافه و نگران بود و شکایت از سرگیجه ی گهگاهی داشت. پس از آن که  فشار خون اش را اندازه گرفتم، سراسیمه پرسید:" خانم دکتر، فشارم خوبه؟ تو رو خدا نمی میرم؟ خیلی می ترسم.
گفتم:" آنقدر نگران نباش. فشارت که خوشبختانه طبیعی است و سرگیجه ات هم احتمالن به خاطر فکر و خیال زیادی است. تازگی ها هم که دخترت را عروس کرده ای؛ چه عجله ای داری برای رفتن؟ تازه، آدم خوبی هستی. مطمئن باش که به بهشت می روی."
گفت :" ای بابا، من که  از اون دنیا نمی ترسم. تمام ترسم  اینه که بمیرم، این مرده بره زن بگیره!"
یکه ای خوردم. انتظار چنین جوابی یا بهتر بگویم ترسی این چنین را نداشتم.  گفتم:
 " تا جایی که من می دانم که شوهرت خیلی به فکر توست  و حالا بر فرض هم که این  کار را کرد، دیگه بعد از مرگ چه فرقی داره؟ خدا را شکر کن که تا حالا به این فکرها نیفتاده."
گفت:" ای خانم جان. این شده غصه ی روز و شب و خواب و بیداری ما زن ها، از بس که نمونه هاشو دور و برمون می بینیم. اون هایی که یک ماه بعد از مردن زنشون، زن می گیرن،
 به جای خود؛  الآن رسم شده که مردها با وجود زن عقدی و بچه و نوه، زن صیغه ای هم می گیرن. منم از این می ترسم که شوهره بخواد همرنگ جماعت بشه ."ُ
رفته رفته دلیل نگرانی مزمن او را می فهمیدم. ذهن او و زنانی همانند او چنان با این دغدغه عجین شده و زندگی شان را پر کرده که دیگر بین خواب و بیداری یا حتا مرگ و زندگی هم 
 تفاوتی قائل نیست. کل هستی و وجود آن ها آمیخته با این نگرانی است. طوری که کابوس تجدید فراش همسرانشان حتا تا آن دنیا  آن ها را همراهی می کند و خدا می داند در این دنیا چه باج ها که نمی دهند تا هوو بر سرشان نیاید.

Tuesday, March 30, 2010

پلللو


پللللو
9 فروردین 89
خانمی با پسربچه ی 5 ساله ا ش به مطب آمده بود. مادر شکایت از بدغذایی وکم اشتهایی پسرش داشت و به شدت نگران کندی رشد وی بود.
نگاهی به قد و بالای کودک انداخته، پس از معاینه و اندازه گیری قد و وزن پسرک به مادر گفتم: " قد و وزن پسر شما مطابق با سن اوست و به نظر نمی آید دچار سوء تغذیه باشد ولی در هر حال او را به نوشیدن روزانه ی شیر و مصرف لبنیات تشویق کنید."
مادرپاسخ داد:"اوه....خانم جان، این چیزارو که خیلی می خوره."
گفتم:" میوه و سبزیجات چطور؟"
گفت:"عاشششق میوه ست."
پرسیدم:" گوشت هم که لابد می خوره؟"
گفت:" از اون نظر هم مشکلی نداره."
کلافه و مستأصل پرسیدم:" پس چی نمی خوره؟"
فریاد مادر به آسمان رفت که :" پللللو...، خانم جان. پللللو. لب به پلو نمی زنه."
از دست ما ملت پلو دوست، تازه دستم آمد که جریان چیست!!!
 وقتی برایش می گفتم که میانگین قد در کشورهای پیشرفته ی دنیا به مراتب بالاتر از ماست در حالی که مردمان آن دیار شاید در سال یک بار هم لب به برنج نزنند و اصلاً بلد نیستند مثل ما پلو را با قاشق میل بفرمایند، ناباورانه مرا می نگریست و شاید پیش خودش فکر می کرد که مگر می شود آدم پلو نخورد و زنده بماند و حتی رشد هم بکند؟!...
   

Tuesday, March 16, 2010

از ماست که بر ماست (1)1

از ماست که بر ماست (1)

چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید

گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست

24 اسفند 88

 از بیماران زیاد نوشته ام. بیماران عامی و ساده ای که یادآوری گفته ها و کرده هایشان ممکن است لبخندی تلخ یا شیرین بر لبان ما بنشاند و گاهی اندازه ناآگاهی آنها ما را به حیرت و تأسف و حتی خشمی زودگذر اندازد اما هیچگاه شرمسارمان نمی کند، چرا که از آنها چندان بیش از این انتظاری نداریم. یادداشت این بار اما از مقوله ای دیگر است.

چند روز پبش آقای جوانی، حدوداً 25 ساله، با شرم و خجالت زیاد به مطب آمد و پس از مدتی رنگ به رنگ شدن و این پا و آن پا کردن مرا به طور سربسته از مشکلی که در دستگاه ادراری - تناسلی داشت آگاه کرد. حال او را که چنین دیدم، ترجیح دادم بدون ورود به جزيیات بیشتر وی را به یکی از همکاران متخصص مرد ارجاع دهم تا بتواند راحت تر مشکلش را با ایشان در میان بگذارد. مرد جوان نفسی به راحتی کشید و با نگاهی که آرامش به آن بازگشته بود با قدردانی زیاد مطب را ترک کرد.

امروز این آقا دوباره آمد و تا از او حالش را جویا شدم، به التماس گفت:" خانم دکتر، خواهش می کنم منو یه جای دیگه بفرست. من دیگه پهلوی این دکتر نمی رم." دلیلش را که پرسیدم، برایم تعریف کرد که آقای دکتر او را به همراه 6-5 نفر دیگر، همان طور که این روزها به آن فله ای می گویند، به اتاق معاینه برده و هر یک را در حضور دیگران معاینه کرده است. نوبت به این آقا هم که رسیده، مشکلش را  پرسیده و از او خواسته که لخت شود. اما از آنجا که وی حاضر نشده در حضور بیماران دیگر معاینه شود او را با دعوا و بد و بیراه از اتاق بیرون انداخته است.

داستان او را که شنیدم، از شرم بر خود لرزیدم و تأسف خوردم به حال بیماران محروم و رنجدیده ای که دستشان از همه جا کوتاه است و مجبورند به هر ساز ما پزشکان برقصند.

ای کاش لااقل ذره ای حرمت این مردم را پاس می داشتیم. قسم نامه بقراط و سوگند پزشکی و حفظ اسرار بیماران پیشکش  خودمان، کاشکی کمی به خود زحمت می دادیم تا روان بیمارانمان را دریابیم  که رعایت حال دیگران و برخورد انسانی لزومأ مدرک دکتری نمی طلبد.

 ای کاش برای شعور و کرامت یک انسان ارزشی هر چند ناچیز قائل بودیم.

ادامه دارد...