Tuesday, April 20, 2010

از ماست که بر ماست 2


از ماست که بر ماست (2)
 31 فروردین 89
زمانی که نوشتن یادداشت های مهدشت را شروع کردم، بر آن بودم که خاطرات خود از بیمارانم را بنویسم. با گذشت زمان اما دیدم گاهی اوقات بیماران هم از برخی پزشکان، برداشت ها و بعضاً گله هایی دارند که شنیدنی، جالب و البته گاهی هم مایه تاًسف و خجالت است.
 خانمی با دخترک دو سال و نیمه اش از بیماران دائمی مطب هستند و با وجود ویزیت های مکرر و یا شاید هم دقیقاً به همین دلیل، دخترک همیشه بسیار وحشت زده و بی قرار است و از آنی که وارد مطب می شود تا لحظه ی خروج، گریه می کند. معاینه ی او هم به همین ترتیب به سختی انجام پذیر است که هربار با ترفندی آن را به پیش می بریم.
دیروز هم پس از گریه های بی امان دخترک و کلنجار رفتن با هم و آرام کردن نسبی او، از مادر پرسیدم که آیا در مطب پزشکان دیگر نیز وضع بر همین منوال است و یا اینکه فقط از من می ترسد.
مادر سری تکان داد و با لبخند تلخی گفت:" عذر ما رو واسه همین از مطب آقای دکتر.... خواستن. دیگه هم راهمون نمیدن."
باور آنچه می شنیدم برایم آسان نبود. پرسیدم:" مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟"
با همان تلخی و رنجیدگی در کلامش گفت:" خود دکتر جلوی من سر منشی اش داد زد که مگه نگفته بودم دیگه بچه هایی که زیاد گریه می کنن رو پذیرش نکنی؟!"
 ممنوعیت پذیرش کودکی 3-2 ساله در مطب آن هم بدلیل گریه ی زیاد، آیا کمی غریب و در حکم نوبر نیست؟
 نمی توانستم بفهمم که چگونه پزشک متخصص اطفالی-دقت بفرمایید متخصص اطفال- می تواند، از پذیرش و درمان کودکی بیمار بخاطر گریه کردن زیاد سرباززند. البته شاید برای خیلی از همکاران پزشک پیش آمده باشد که به هنگام معاینه ی بیماری که همراهی نمی کند، خلقشان تنگ شود و یا حتی برای مدتی معاینه را به تعویق اندازند. اما چرا باید کسی که با روحیه و روان کودکان، آشنا و به ظرافت های پزشکی، وارد نیست، اصولاٌ به تخصص اطفال روی آورد و کدام پزشکی است که نداند، بسیاری از کودکان بویژه در این سنین، بسیار ترسیده و بیگانه گریزند. قرار نیست که همه ی بچه ها همچون آدم بزرگ ها آرام بنشینند تا من غریبه با این دستگاههای عجیب و غریب ترم بتوانم آنها را براحتی معاینه کنم.
تأسف آور اما آنجاست که من به خود اجازه دهم بیمارانم را دست چین کنم و از خوب ها و باادب ها  برای خودم جدا کنم. تو گویی حیف دانش و وقت ارزشمند من است که به پای بچه ای گریه ای تلف شود.

Friday, April 9, 2010

هوو


هوو
16 فروردین 89
یکی از بیمارانم که خانمی است حدود 45 ساله و از فشار خون بالا و اضطراب دائمی رنج می برد، هر از گاهی برای کنترل فشار، سری به مطب  می زند و اگر مطب خلوت باشد و بیمار دیگری نباشد با من به درد دل و گپ و گفتگو می نشیند.
 چند روز پیش که پیدایش شد، کلافه و نگران بود و شکایت از سرگیجه ی گهگاهی داشت. پس از آن که  فشار خون اش را اندازه گرفتم، سراسیمه پرسید:" خانم دکتر، فشارم خوبه؟ تو رو خدا نمی میرم؟ خیلی می ترسم.
گفتم:" آنقدر نگران نباش. فشارت که خوشبختانه طبیعی است و سرگیجه ات هم احتمالن به خاطر فکر و خیال زیادی است. تازگی ها هم که دخترت را عروس کرده ای؛ چه عجله ای داری برای رفتن؟ تازه، آدم خوبی هستی. مطمئن باش که به بهشت می روی."
گفت :" ای بابا، من که  از اون دنیا نمی ترسم. تمام ترسم  اینه که بمیرم، این مرده بره زن بگیره!"
یکه ای خوردم. انتظار چنین جوابی یا بهتر بگویم ترسی این چنین را نداشتم.  گفتم:
 " تا جایی که من می دانم که شوهرت خیلی به فکر توست  و حالا بر فرض هم که این  کار را کرد، دیگه بعد از مرگ چه فرقی داره؟ خدا را شکر کن که تا حالا به این فکرها نیفتاده."
گفت:" ای خانم جان. این شده غصه ی روز و شب و خواب و بیداری ما زن ها، از بس که نمونه هاشو دور و برمون می بینیم. اون هایی که یک ماه بعد از مردن زنشون، زن می گیرن،
 به جای خود؛  الآن رسم شده که مردها با وجود زن عقدی و بچه و نوه، زن صیغه ای هم می گیرن. منم از این می ترسم که شوهره بخواد همرنگ جماعت بشه ."ُ
رفته رفته دلیل نگرانی مزمن او را می فهمیدم. ذهن او و زنانی همانند او چنان با این دغدغه عجین شده و زندگی شان را پر کرده که دیگر بین خواب و بیداری یا حتا مرگ و زندگی هم 
 تفاوتی قائل نیست. کل هستی و وجود آن ها آمیخته با این نگرانی است. طوری که کابوس تجدید فراش همسرانشان حتا تا آن دنیا  آن ها را همراهی می کند و خدا می داند در این دنیا چه باج ها که نمی دهند تا هوو بر سرشان نیاید.