Wednesday, November 10, 2010

مجید


مجید

15 آبان89

 تصور همیشگی  من از " مجید " هوشنگ مرادی کرمانی، از زمانی که قصه هایش را خواندم،  پسرکی بود روستایی و تنگدست ولی  آزاده، زبر و زرنگ و باهوش که با وجود بازیگوشی و شیطنت هایش، راه پیشرفت را خوب می شناسد و  راه دل آدمها را هم به آسانی می داند.

 ... و گویا روزگار از همان زمان  محبت " مجید "ها را در دل من کاشته و آنها را بر سر راه من قرار می دهد و شگفت   آور آنکه همگی بنوعی یاد آور و تداعی کننده همان " مجید قصه ها " برایم هستند.

یکی از اولین کسانی که  بخاطر کارهای ساختمانی خانه و مطب در بدو ورود به اینجا  با او آشنا شدیم، " آقا مجید " بود.  او که جوانی بود خوش رو، کاری و  محبوب خاص و عام، در برقرار کردن این مطب و تمامی امور مربوط به آن مرا یاری داد. از کارهای ساختمانی گرفته تا رسیدگی به باغچه و بسیاری موارد دیگر به داد ما می رسید و در یک کلام، بقولی،
  " آچار فرانسه" ی  ما  بود.
این مجید عزیز را دست روزگار امان نداد و در 25 سالگی در اثر تصادف با موتور از ما گرفت. روانش شاد. یادش همیشه برایم گرامی است.

پس از آن، بازی روزگار، ما را  با  " مجید" دیگری آشنا کرد که در آن زمان  7 -8 ساله بود و اکنون نوجوان 17 ساله ای است که یار و یاور خانه و زندگی و این مطب شده است. به هنرستان می رود و به هنگام نیاز  کمک ماست  و خوشبختانه صحیح و سالم است و می رود که جای آن دیگری را بگیرد. با او شرط کرده ایم که به هیچ وجه گرد موتورسواری  نگردد.

اما "مجید" این داستان پسرکی است 7 ساله از بیماران من  که مادرش بتازگی بچه ی دوم خود را بدنیا آورده و" مجید"  کوچولو حالا شده برادر بزرگتر، همه کاره  و عصای دست  مادر. تو گویی با تولد بچه ای دیگر، "مجید" رشد و تکامل یافته  و دنیای  کودکی را به یکباره پشت سر گذاشته است.

چند روز پیش بود که دیدم مجید با دفترچه ی بیمه در دست وارد اتاق شد و سلام بلندبالایی  کرد. جوابش را دادم و منتظر شدم تا بزرگتری همراهیش کند ولی کسی نیامد. گفتم:" مجید، تنهایی؟ مامانت کو؟ با کی آمدی؟ "
با غرور تمام گفت:" تنها ." گفتم :" از خانه تا اینجا را با چی آمدی؟ گفت:" پیاده." پرسیدم :" مریضی؟"
گفت:" نه بابا. من که مریض نیستم." و دفترچه ی برادر نوزادش را جلویم گذاشت و سفارشات مادر را دانه به  دانه  و بسیار شمرده برایم  شرح داد. این تغییر شخصیت  و رفتار در مدت زمانی کوتاه برایم خیلی جالب بود و تا مدتها  فکرمرا  به خود مشغول داشته و ناخوداگاه به مقایسه با فرزندان خود و دوستان و آشنایانم واداشت.

نمی دانم کدامین روش تربیتی است که برخی را چنین با اعتماد بنفس  و مستقل بار می آورد و برخی را چنان وابسته و بی ابتکار عمل.  یادم  می آید که دوستی تعریف می کرد که پسر 7 ساله اش در یک صبح زود پاییزی، خانه را با پدر به  قصد مدرسه ترک می کند. چند قدمی که از خانه دور می شوند،  پدر با وزش باد سرد از او سوال می کند که آیا لباس گرم پوشیده است یا نه. پسر هم به جای جواب دادن به پدر،  به سمت خانه  بازگشته، زنگ خانه را می فشارد و از مادرش که پای آیفون آمده ، می پرسد:" مامان هوا سرده. کت تنم کردی؟"

 پسر بچه ی 10 ساله ی دیگری راهم  می شناسم که هر بار هنگام صرف غذا ، سیر که می شود از مادرش می پرسد:
" مامان، خوب خوردم؟ دیگه بسه؟"