Saturday, June 5, 2010

لنز رنگی

لنز رنگی

1389 خرداد 15

در اتاقم نشسته بودم که باز شدن پرسروصدای در مطب و متعاقب آن شنیدن
جیغ و فریادی زنانه ، مرا سراسیمه به خود خواند. جمع پرهیاهو، مرکب
ازمادری کلافه و خشمگین و دخترنوجوانی سردرگریبان فروبرده و گریان بود.
دخترک که درحدود 15 سال داشت، صورت خود را با دست هایش پوشانده بود و هق
هق گریه اش، گوش آسمان را کر می کرد. مادرهم که آستین دخترش را گرفته و
او را به دنبال خود می کشید، لحظه ای از لعن و نفرین و گاهی هم زدن
سقلمه ای به او غافل نمی شد.
پس از آنکه آن ها را به اتاق معاینه راهنمایی کرده وشرح ماجرا را جویا
شدم ، معلوم شد که دخترک از روی کنجکاوی و احتمالاً بدون آنکه لحظه ای به
عواقب این کار بیندیشد، لنز سبزرنگ دوست همکلاسی اش را در چشمانش گذاشته
وبه فاصله ی کوتاهی پس از آن دچار سوزش و درد شدید چشم ها شده وبا وجود
آن که بلا فاصله لنز را از چشمانش در آورده، اما هر لحظه ، درد و تورم
چشم و پلک ها بیشتر شده است؛ بطوریکه در زمان معاینه در مطب دیگر به هیچ
روی قادر به باز کردن پلک ها نبود و بجای چشم هایش، دو گردوی بزرگ اشک
ریزان در صورت داشت.
کارهای اولیه و رسیدگی به بیمار که تمام شد، دیدم که دخترک همچنان هق هق
کنان، هفت بند بدنش می لرزد وتکان می خورد. به خیال آن که نگران چشم هایش
و دید آن هاست، دستش را گرفتم و به نیت دلداری او گفتم:" نگران نباش. ورم
چشمات بزودی خوب می شه و دوباره می تونی مثل روز اول همه جا رو ببینی ."
لرزش و گریه اش بیشتر شد که کمتر نشد. دوباره گفتم :"مگه درد داری که این
قدر گریه می کنی؟" این بار اما، مادر در جواب گفت:" نخیرخانم، از
ترسشه!" گفتم:" ترس نداره دیگه. اشتباهی کرده و خودش هم متوجه اشتباهش
شده و خوشبختانه بخیر گذشته."
مادر که به هیچ روی قادر به مهار خشمش نبود ودر عین حال تلاشی نیز برای
آرام کردن دخترش به خرج نمی داد، گفت:" این ذلیل مرده ترسش از این چیزا
نیست. فعلاً کتک مفصلی از من خورده. حالا می ترسه که برگردیم خونه ، پدرش
که بیاد و بفهمه چی شده، انقدر بزندش که بحال مرگ بیفته تا دیگه از این
غلطا نکنه."
به مادر گفتم:" بی انصاف! دخترت که خودش به اندازه کافی نتیجه ی کار
اشتباهش رو دیده و تنبیه شده ، دیگه برای چی اونو زدی؟ تازه تو که میدونی
پدره هم اونو می زنه ، اقلاً تو کوتاه می آمدی."
گفت:" من اونو زدم، برای اینکه پدره همه چی رو از چشم من می بینه ، اول
این تحفه رو به قصد کشت میزنه، بعدشم منو."
سری به افسوس تکان داده و سکوت کردم. جوابی نداشتم که به او بدهم. در
جامعه ای که هنوز کتک زدن از ارکان مهم تربیتی محسوب می شود و زور، حرف
اول وآخر را می زند، چه می توان گفت و چه کاری از دست ما ساخته است؟
پدر، در خیابان زور می شنود و کتک می خورد، به خانه می آید و برای حفظ
غرور لگدمال شده اش، زنش را به باد کتک می گیرد؛ مادردر عوض، بچه ها را
می زند، برادر بزرگتر زورش به کوچک ترها می رسد، پس، برادر وخواهرهای
کوچک تر را به زیر مشت و لگد می گیرد و کوچک ترها روزی بزرگ می شوند و
همین بلا را سر دیگران می آورند و... این دور تسلسل همین گونه ادامه می
یابد.
در جامعه ی زورمداری که قوی، ضعیف را می زند و ضعیف، ضعیف تر از خود
را...، در کجای این دور باید وارد شد و آن را متوقف ساخت؟

No comments:

Post a Comment