Monday, May 23, 2011

بی آبرویی

بی آبرویی
 2 خرداد 1390

حدود یک سال پیش بود. روزی در اتاق باز شد و دو خانم وارد شدند؛  یکی جوان تر و دیگری کمی مسن تر . هر دو نگران و سراسیمه.   هر دو بخاطر بخطر افتادن ازدواجشان و قهر همسر.   یکی بدلیل جور کردن ازدواج یک زوج که می رفت تا پایانی دراماتیک یابد  و  دیگری بخاطر دریغ شدن یک قطره خون در شب زفاف و اتهامات همسر و سرانجام ترک وی و بی آبرویی متعاقب آن.
خانم جوان،  گریان و نالان قسم می خورد که پاک تر از منیژه ، دخت افراسیاب،  به بستر زفاف رفته و نگران و درمانده که چگونه چنین چیزی ممکن است و چرا باید در عین بکارت،  چنین اتفاقی برای وی بیفتد.
خانم مسن تر هم از آنجایی که واسطه ی این ازدواج بود، گذشته از این که خود را مسئول می دانست، از جانب شوهر خودش هم مورد حمله و خشم قرار گرفته بود که باعث و بانی این دردسر شده  و چنانچه ماجرا پایان خوشی نیابد، او را تهدید به جدایی کرده بود.
باری،  درخواست خانم ها این بود که من،  بیمار را معاینه و بکارت او را تایید کنم تا بتوانند بی گناهی دختر را به  شوهر و خانواده ی وی اثبات کنند.
اول سعی کردم از این کار طفره بروم و برای ایشان سر بسته بگویم   که  بودن یا نبودن پرده در این دوره ی وانفسای  ریا و دروغ و دکان های دوخت و دوز و تنوع برقراری رابطه ی جنسی به هیچ عنوان نمی تواند ملاک  خوبی برای سنجش پاکدامنی  و نجابت  یک زن محسوب شود و بهتر است سعی کنند اعتماد همسرانشان را با راستگویی جلب کنند. اما زیر بار نمی رفتند و تنها بر خواسته ی خود که همانا معاینه بود،   پافشاری می کردند.
باز تلاش کردم برایشان روشن کنم که عواملی  مانند سقوط  از بلندی یا شیرجه زدن در آب ، اسب و یا دوچرخه سواری و ... نیز می توانند منجر به پارگی پرده ی بکارت شوند.  در عین حال این امکان هم وجود دارد که بدلایل  دیگری مثل ضخامت، اندازه و یا محل قرار گرفتن پرده ، تنها  پس از چند بار  دخول این اتفاق بیفتد و  تازه خونی هم دیده نشود. گذشته از این، برخلاف تصور عامه، خون ریزی  نه بدلیل پاره شدن پرده بلکه به خاطر فشار و صدمه ای است که در نتیجه ی دخول به دیواره  وارد می شود.
حرفهای مرا با ناباوری گوش دادند و  ته دل آرام گرفتند که از آنها خطایی سر نزده اما این حرف ها برایشان نان و آب
نمی شد و  اصرار ایشان بر گرفتن گواهی باقی بود .
دوست نداشتم کاری را که به آن اعتقاد نداشتم انجام دهم  اما درماندگی و شرمندگی دختر جوان قلبم را می فشرد. نمی خواستم  در ماجرایی وارد شوم که از بیخ و بن به بی اساس و غلط  بودن  آن واقف بودم ولی چشمان گریان دو زن و صحنه های نفرت آور اتاق زفاف و زنان در انتظار هلهله و قهر داماد و سرکوفت ها و نفرین های  پس از آن که بر سر دختر فرود می آمد، مثل فیلم از جلوی چشمانم رژه می رفت.
دو زندگی خانوادگی در خطر بود و حیثیت دو زن در گرو یک   تاییدیه ی قلابی و بی ارزش و من درگیر با خودم. گریز از بازیگر فیلم هندی شدن نبود!  و من هم می باید  نقش خودم را ایفا می کردم.
پس تصمیم گرفتم حالا که قرار بر بازیگری است ، من هم سنگ تمام بگذارم. آستین بالا زده و خانم جوان را به اتاق معاینه فراخواندم ....... و سراتجام با یک گواهی فرد اعلا که مو لای درزش نرود،  آنها را با سلام و صلوات  روانه کردم.
چند ماه بعد خانم مسن تر را در یک مجلس عروسی دیگر شاد و خندان یافتم. خوشحال و سردماغ به سراغم آمد که خدا عمرت بده، بخیر گذشت. گواهی شما زندگی هر دوی ما را نجات داد.
خلاصه،...  قصه ی ما بسر رسید ... دختر به خانه ی شوهر و... فیلم هندی به پایان خوش.

Sunday, May 8, 2011

از ماست که بر ماست 5

از ماست که بر ماست (5)

18 اردی بهشت 1390
آقای جوانی  در اثر تصادف، دچار شکستگی استخوان های دست و مچ دست می شود.
پس از انتقال به بیمارستانی  دولتی، با تشخیص پزشک جراح کشیک، بیمار به اتاق عمل برده شده و بوسیله ی ایشان "پین" در دست  بیمار گذاشته و دست گچ گرفته  می شود.
اما پس از سپری شدن زمان لازم برای ترمیم شکستگی ، تازه  ماجراها آغاز و گرفتاری ها شروع می شود.   چرا که وقتی بیمار برای باز کردن گچ و درآوردن " پین " به  همان بیمارستان و همان جراح مراجعه می کند، آقای جراح مربوطه قابل دسترسی نبوده  و به هیچ قیمتی نیز  راضی به ویزیت  این بیمار در بیمارستان نمی شود.
 پس از چندین بار رفت و آمد و پیگیری بیمار،  عاقبت آقای دکتر سر  اصل مطلب می رود  و  توسط  منشی  از بیمار خواسته می شود که  به مطب شخصی آقای دکتر برود.
بیمار به ناچار به مطب دکتر مراجعه می کند . در آنجا اما درمی یابد که هزینه ی درخواستی برای درآوردن پین بسیار بالاتر از بیمارستان است، زیرا که آقای دکتر در مطب با بیمه ی روستایی و دولتی قرارداد ندارد و هزینه ی  نمام خدمات مطب  باید آزاد پرداخت شود.بحث و جدل فایده ای ندارد و دکتر حاضر نیست  به بیمار خودش  با هزینه ای کمتر سرویس بدهد.  کار به مشاجره و جنجال می کشد و بیمار بدون نتیجه و با  دلخوری و قهر مطب را ترک می کند.
دوباره به بیمارستان رفته و این بار به جراحان دیگر متوسل می شود، شاید که آنها چاره ی کار او شوند ولی هیچ جراح  دیگری هم حاضر به رسیدگی به مشکل بیمار نشده و یا به دلیل بار حقوقی و یا حفظ حرمت همکار و یا هر دلیل ناشناخته ی دیگری ، بیمار را به زبان ساده از بیمارستان جواب می کنند.

بیمار درمانده و سر در گم  برای خلاص شدن از شر گچ و پین ،  هیچ  راه دیگری نمی شناسد. از مطب دکتر خود رانده و از بیمارستان مانده، سرانجام از جانب  یکی از پرسنل کمی دلسوز بیمارستان راهنمایی می شود که:" باباجان ، جراح که کم نیس.  برو مطب دکترای دیگه. ولی فکر ویزیت دولتی را از سرت  بدر کن."
جوان داستان ما که در این میان خیلی پخته تر و واقع بین تر از روزهای اول شده و می داند که به هر کس مراجعه کند باید که دستش را کمی بیشتر در جیب فرو کند وگرنه گچ و پین را تا آخر عمر با خودش حمل خواهد کرد، دست از لجبازی بر می دارد و  راه چاره  را در این می بیند که دور بیمارستان را خط بکشد و از اول شروع کند.

 " شعار ویزیت حلال، جان و دست و اعصاب  آزاد " را سرمشق قرار داده و  به
مطب اولین جراحی که مراجعه می کند، از شر هر آنچه وبال گردن و جانش بوده راحت می شود.
 
نکته ی جالب در این ماجرا این جاست که این آقا ی جراح دوم هم در همان بیمارستان دولتی کار می کند ولی در مطب شخصی دیگر حفظ حرمت همکار و بار حقوقی و... ملاک عمل نیست. حرف  اول و آخر را پول می زند.
این سرگذشت که در فرهنگ بهداشت و درمان امروز ما  با ادبیاتی  محترمانه به یکی از انواع پدیده ی  نوظهوری  بنام " زیرمیزی " تعبیر می شود، در فرهنگ عامه و نزد مردم  جز " پول زور " هیچ تعریف دیگری ندارد.