Saturday, October 23, 2010

آمپولی برای پیشگیری


آمپولی برای پیشگیری

30 مهر 89

آقای جوانی تنومند و هیکل دار، در مایه های قهرمان سنگین وزن دنیا ، مادرش را که به تب و لرز دچار بود، به مطب همراهی کرد. اما پیش از آنکه مادر بدحال و لرزان او مهلت حرف زدن پیدا کند، خودش  را جلو انداخت و فوری بر صندلی معاینه نشست و گفت:" خانم دکتر، مادرم خیلی مریضه  ولی میشه  اول یه آمپول پیشگیری، دگزایی* چیزی برا من بزنی؟ "

با حیرت پرسیدم:" چرا؟ مگه چه مشکلی دارین؟"

گفت:" هیچی. البته یه خورده تنم مورمور میشه،  میخام تا بدتر نشده ، پیشگیری بشه که تب و لرز نکنم."

گفتم:" برای پیشگیری لازم نیس  دگزا بزنین. اگر روزی سه بار آب نمک غرغره کنین و مایعات بیشتر بنوشین، بهتر میتونین از بیماری جلوگیری کنین. "

به خرجش نرفت و باز اصرار کرد که :" اقلن یه آمپول تقویتی برام بزن."

نگاه چپی به او انداخته و گفتم:" شما به تقویت نیازی ندارین. تازه شما با سابقه ی فشار خونی که دارین**  ، به هیچوجه صلاح نیست که این آمپول ها را بزنین. این آمپول ها عوارض زیادی دارن  و ضرری که میرسونن،  برای شما بمراتب  بیشتر از فایده شونه.  به جای اینها اجازه بدین که  فشار خونتون رو اندازه  بگیرم."

با بی میلی آستینش را بالا زد.  فشار را گرفتم  و مطابق معمول بالا بود. به او هشدار دادم  که  داروی فشار خون خود را به موقع مصرف کند و بیشتر به فکر فشار خون و کنترل دائمی آن باشد تا  نگران تب و لرزی که هنوز به آن گرفتار نیامده.
و حالا  اجازه دهد که من هرچه زودتر به داد مادرش برسم. چشمی  گفت و پیش از آنکه از جایش برخیزد، ته چشم هایش برقی زد و  باز انگار چیزی به یادش  آمده باشد، گفت:" خانم دکتر، همین الآن احساس کردم گلوم درد گرفته، نمیشه یه پنی سیلین برام بزنی؟"

نخیر. ول کن نیست !! کلافه از این همه  پیگیری در امر پیشگیریٍ، درماندم،  وادادم، انرژیم ته کشید. دیگر حرفی نزدم. ته گلویش را نگاه کرده و در پنهانی ترین زوایای گلویش با خیال پردازی زیاد، آثار عفونت و چرکی برای خود مجسم کردم و  دردناک ترین آمپول پنی سیلین ممکن را برایش نوشتم . دفترچه اش را به دستش دادم و او را از اتاقم روانه ی اتاق تزریقات کردم تا برود و بزند و حالش را ببرد و... فقط  دست از سر من بردارد. 


*دگزا مخفف دگزامتازون و دارویی برای درمان واکنش های آلرژیک و  التهابی شدید و موارد بیشمار دیگری است که اندیکاسیون های خاص  و نیز عوارض بسیار خود را دارد ولی در فرهنگ پزشکی روستایی ما به عنوان داروی همه کاره شناخته شده و در بسیاری از موارد،  بیماران به خوددرمانی با آن وسوسه می شوند.

**این خانواده از بیماران روستایی و دارای پرونده در مطب هستند.



Thursday, October 7, 2010

عرفان




عرفان

15 مهر 89


عرفان پسر کوچولوی 2 ساله ای که پدر و مادرش از بیماران قدیمی من بودند، بشدت مورد علاقه ی پدرش بود. بطوریکه  از آغوش  پدر جدا نمی شد، حتا بهنگام رانندگی. و از آنجا که شغل پدر رانندگی تاکسی بود، عرفان دوست داشتنی  هم همیشه بر زانوهای پدر  و پشت فرمان ماشین می نشست  و پدر و پسر، لذت دنیا را از رانندگی  با هم می بردند.

چندین بار که هنگام ترک مطب ، آنها را در این حالت دیدم، به پدر هشدار دادم که از این کار پرهیز کند. او هم هر بار با گفتن " چشم، چشم " سرو ته قضیه را هم می آورد و می رفت تا از موعظه های بعدی من در امان بماند.

تا اینکه در یک روز پاییزی در اتاقم باز شد و همه ی خانواده،  همچون قشونی شکست خورده، گریان ونالان وارد اتاقم شدند.کاشف به عمل آمد که روز گذشته، که جمعه بوده، خانواده برای گشت و گذار دسته جمعی با ماشین به دل طبیعت می زنند. اما در اثر لغزندگی زمین، و احتمالاً سرعت زیاد،  از جاده منحرف شده و چپ می کنند.  بنظر نمی آمد که  جز خراش های کوچک و ضربدیدگی های خفیف و کوفتگی، مشکل دیگری برایشان پیش آمده باشد. فقط عرفان کمی شکم درد داشت که پس از معاینه و دیدن  گزارش سونوگرافی شکم  که همان دیروز پس از مراجعه به اورژانس ، گرفته شده بود و طبیعی نشان می داد، مشکوک به چیزی نشدم و خلاصه با سفارشات معمول آنها را راهی خانه کردم.

 دو روز بعد، دوباره پدر و مادر، عرفان را بدلیل بیقراری و  شکم درد زیاد به مطب  آوردند. این بار اما معاینه ی شکم بسیار مشکوک و شکم سفت بود و با پرس و جو معلوم شد که به هنگام تصادف، عرفان مثل همیشه در بغل پدر بوده است. آنها را فوری به بیمارستان فرستادم. در بیمارستان، پس از انجام سونوی دوباره و با تشخیص خونریزی داخلی، عرفان به اتاق عمل منتقل شده و مشخص شد که در اثر ضربه ناگهانی  و اثر فشاری فرمان ماشین به شکم، دچار پارگی پانکراس  و نشت تدریجی خون  به داخل شکم شده است.

چه درد سرتان دهم. پس از آن، 4 عمل دیگر برروی پسرک نازنین انجام شد و او در کل، چیزی  حدود 40 روز در بخش مراقبت های ویژه  و مدت زمانی بسیار بیشتر در بخش عادی بیمارستان  بستری بود تا با از دست دادن قسمتی از پانکراس، از مرگ حتمی نجات یافت.  سرانجام پس از حدود 2 سال رفت و آمد دائمی به بیمارستان و مطب  پزشکان مختلف، عرفان  سلامت  نسبی خود را بازیافت  و توانست دوباره خوشحال و خندان و شیطان  با پای خودش به مطب بیاید. این روزها   عرفان با وجود سلامت ظاهری و طبیعی بودن معاینات و آزمایشات و سونو،  هنوز از شکم درد و استفراغ های گهگاهی در رنج است  و مادرش از کابوس دائمی عود مجدد کیست سازی پانکراس و تکرار روزگاران سخت گذشته در خانه و  بیمارستان.

پدرش اما فکر می کنید از این ماجرا درسی گرفته باشد؟ زهی خیال باطل!