Sunday, February 28, 2010

درمان های جایگزین


درمان های جایگزین
4 اسفند 88
چند روز پیش خانم و آقایی از بیماران پرسابقه و قدیمی من به مطب آمده بودند. ضمن صحبت در مورد دردها و درمان های مختلف، گفت وگو به سنگ کلیه ی آقا که چند سال پیش به شدت باعث آزارش شده بود، کشیده شد و برایم تعریف کرد که:" بعله، بالاخره سه روز در تکیه.... بست نشستم تا خوب خوب شدم" و در حالی که سرم پایین بود و تلاش می کردم در عین حفظ موضع، احترام به اعتقادات مردم را از یاد نبرم، ادامه داد:" البته ناگفته نماند که ده روز هم خودم را بستم به عرق!"
نگاه سردرگم وحیران مرا که دید، گفت:" یعنی عرق خوردم؛ همه سنگ ها را شست و برد پایین."
این جا دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و در ضمن به رویش نیاورم که به قول معروف دم خروس را باور کنم یا قسم حضرت عباس را!
 در بهت این روش خارق العاده و نه چندان کم خطر درمان گفتم:" اصلاً چطور عرق تهیه می کنید که می توانید چنین بی مهابا مصرف کنید؟"
ناگهان جدی شد و گفت:" کاری نداره خانم دکتر، میخوای برات بیارم؟"
وحشت زده گفتم:"نه، نه تو را به خدا ، یک وقت از این کارها نکنی ها!"
آن ها که رفتند و اثرات اولیه آن دیدار و گفت و گو که فروکش کرد، اندیشه ای موریانه وار ذهن و فکرم را به خود مشغول داشت و این فکر رهایم نکرد که بیماران سنتی و بعضاً ناآگاه از اصطلاحات علمی و پزشکی، چه آسان و بی ادعا؛ روش های انرژی درمانی، روان درمانی و دارو درمانی ابداعی خاص خود را با دور زدن ما پزشکان به کار می برند (و چه بسا از آن نتیجه مثبت  هم می گیرند) و ما را از این واقعیت گریزی نیست که باید بیماران و باورهایشان را در بسیاری از موارد بپذیریم و شاید تنها دل به این خوش داریم که با تعابیری علمی، شیوه های به کار گرفته شده توسط آنان را برای خود توجیه و تفسیر کنیم.    

Tuesday, February 9, 2010

پزشک؛ دوست یا دشمن

5 بهمن 88

پزشک؛ دوست یا دشمن

یکی از راه های تربیتی بسیارمورد علاقه مردم در اینجا این است که بچه ها را از دکتر و آمپول بترسانند. اگر در قدیم دشمن شماره ی یک بچه ها، لولو خرخره و جن و پری و دیگ به سر بودند، الان دیگر دکترهای آمپول به دست نقش اول را بازی می کنند و جانشینان خوبی برای آن قدیمی ترها شده اند.

این جریان همیشه باعث آزار من می شد ودلم می خواست بتوانم به طریقی با آن مقابله کنم. تا اینکه چند روز پیش پدر و مادری با پسرک 5 ساله اشان به مطب آمدند. به محض ورود و پیش از هر چیز پدر به شوخی و جدی گفـت:" خانم دکتر، یه آمپول خوشگل به این میزنی؟ خیلی شیطونی میکنه."

اگر سرحال بودم برایشان توضیح می دادم که این روش خوبی نیست و آمپول فقط در مواقع خیلی ضروری زده می شود، آن هم برای درمان و نه برای تربیت بچه ها!  اما آن روز به هیچ وجه حوصله سر و کله زدن نداشتم،از این رو چشم غره ای به پدر رفته و گفتم:" لطفاً بچه هایتان را خودتان تربیت کنید، اجازه دهید ما هم کارمان را بکنیم." و در حالیکه برای جلب اعتماد پسرک مستقیم به چشمان او نگاه می کردم، افزودم:" ما این جا هیچ بچه ای را به خاطر شیطنت و پرخوری آمپول نمی زنیم."

دلم خنک شد که کاسه کوزه پدر را به هم زده و مسؤلیت خطیر تعلیم و تربیت را به گردن شخص خودش انداخته ام. پس از آن هم پسرک را معاینه کرده و به او یک جایزه دادم که بداند اگر با من راه بیاید و اجازه معاینه بدهد، همیشه از من جایزه خواهد گرفت.

 قیافه فاتحانه پسر و لب و لوچه ی آویزان پدر به هنگام ترک مطب تماشایی بود.