سرآغاز

اول آذر یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت

 

از امروز تصمیم گرفته ام خاطرات تلخ و شیرین مطب را در اینجا بنویسم، از احوالات بیماران ساده دل وبعضاً زرنگ، بی سواد و بعضاً فهمیده، محروم و بعضاً گشاده دست و... بی نیاز و بعضاً کوته اندیش وتنگ نظر. داستان های من و بیمارانم. 
مردمانی با باورهایی خاص و نهادینه شده که گاهی ریشه در اعتقادات ، عادات و سنن قدیمی و دور دارد و گاه برای آن ها هیچ ردی در گذشته ها نمی توان یافت و معلوم نیست از دکان کدام بقالی و به تجویز زودبازده کدام سودجویی به اندیشه های آن ها راه یافته است.. آن ها که مرا خانم دکتر، خاله ، حاج خانم، مادر و گاهی قدیمی ترهایشان حتی آقا دکتر خطاب می کنند ، برایم تخم مرغ و ترشی و سرشیر و... هدیه می آورند و زمانی تقاضای وام و دستی دارند. 

گاهی به حد مرگ مرا خشمگین و دل چرکین و گاهی با سخنی کوتاه سرشار از خوشی و رضایتم می کنند. این چنین اند مردم روستا ومن پزشک خانواده ی آن ها