Friday, May 21, 2010

نیمه اول بهتر است

نیمه اول بهتر است

 1389 اردیبهشت 31

خانم جوانی در روزهای پایان بارداری در ماه اسفند برای کنترل به مطب
مراجعه کرده بود. از او تاریخ دقیق زایمان و مطابق با آخرین سونوگرافی را
که پرسیدم در جوابم گفت:" 29 اسفنده ولی من دوس دارم بچه فروردین به دنیا
بیاد." پرسیدم:" چرا؟" با نگاهی متعجب مرا نگریست و گفت:" برا اینکه عقب
میفته." ابلهانه پرسیدم:" از چی عقب میفته؟"
خیلی حق بجانب توضیح داد:" از مدرسه دیگه... . اگه فروردین به دنیا بیاد،
میفته نیمه اول ولی اسفند بیاد میشه نیمه دوم . اونوقت مجبور میشه یه سال
دیرتر بره مدرسه! "
عجب !!! مات و متحیر نگاهش کردم و چند ثانیه ای طول کشید تا لپ مطلب و
منطق او را بفهمم . مذبوحانه تلاش کردم با زبان ساده ای برایش روشن کنم
که اگر قرار بر عقب افتادن در سال تحصیلی بر اساس تاریخ ثبت شده در
شناسنامه و ملاک گرفتن متولدین نیمه ی اول و دوم سال باشد، آنگاه باید
شهریور – مهر را در نظر گرفت و نه اسفند – فروردین را ؛ به عبارت دیگر دو
نیمه ی یک سال تقویم جلالی و نه دو سال متوالی را.
ولی گویا حرفهایم خیلی خریدار نداشت. خیره نگاهم کرد و گفت:" ولی من
بازم دلم میخاد شناسنامشو فروردین بزنن."
ادامه ی گفتگو در این مورد را دیگر جایز ندیدم و با آرزوی زایمانی راحت و
مطابق میل روانه اش کردم.
در خلوت خود به این فکر کردم که این خانم با وجود اشتباه در محاسبه اش،
یک تفکر غالب بر جامعه ی امروز ما را نمایندگی می کند و کم نیستند کسانی
که حتا حاضرند با پارتی بازی و رشوه، فرزندانشان را "نیمه اولی" کنند تا
لابد به زعم خود از قافله عقب نمانند.
سوال این جاست که آیا اصولاً این اعمال نفوذها می تواند نقش یا تأثیری
بسزا بر سرنوشت آدمی داشته باشد؟ و کسی می تواند تضمین دهد که اگر هم
تاًثیری داشت،مثبت باشد؟ بر فرض هم که تاریخ تولد، روزی در نیمه ی دوم
سال باشد و بچه مجبور شود برای رفتن به مدرسه یک سال بیشتر صبر کند، آیا
این یعنی عقب ماندگی؟ و آیا زود به مدرسه رفتن دلیل پیشرو بودن است؟ و یا
مثل هر چیز دیگری که در این مملکت باب می شود، افراد، بی تاًمل و بی
تفکر به آن روی می آورند و خشنود از زرنگی خود، از این نکته مهم غافل
اند که کودک برای رفتن به مدرسه باید به درجه ای از پختگی رسیده باشد و
چه بسا برای سلامت روحی فرزند دلبندشان بهتر باشد اگر که یک سال دیرتر
زیر فشار و سخت گیری های آموزگاران نه لزوماً مهربان دوره ی ابتدایی قرار
گیرد.

Sunday, May 2, 2010

مامان کوچولو

مامان کوچولو

اردیبهشت 12 1389
چند روز پیش دو دختر کوچولوی 8 و 10 ساله، برادر کوچک تر خود را که 16
ماهه و مبتلا به برونشیت مزمن و آسم و از بیماران همیشگی ماست، به
تنهایی به مطب آورده بودند. برادر که نسبتاً درشت و برای جثه ی خواهرها
سنگین بود، از بغل یکی به آغوش دیگری می رفت. گاهی روی سر و کولشان سوار
بود و زمانی هم به طور خطرناکی سر و ته می شد و با این همه، دو دختر، با
خنده و بازی و بدون آن که خم به ابرو آورند و لبخند از چهره ها ی زیبای
کودکانه شان دور شود، پسرک را مهار می کردند.
پدر این بچه ها معتاد و تقریباً بیکاره است و مادرشان، برای درآوردن یک
روزی بخور و نمیر، در بازار روز گلپر و اسپند دستفروشی می کند. این شرایط
دشوار زندگی بار خود را خیلی زود بر شانه های کوچک بچه ها گذاشته و
دخترکان را با مسئولیتی زودرس مواجه ساخته، اما این دو خورشید خانم تابان
با خوشرویی تمام آن را تاب می آورند.
باری، وارد اتاق که شدند، گفتم:" خوب امروز دو تا مامان کوچولو داریم."
زدند زیر خنده ای یواشکی و آمیخته با خجالت . از آن پس هر حرف و حرکت من
موجبی بود برای خنده ی زیرزیرکی آن ها. تو گویی خودشان هم از نقش جدیدشان
لذت می بردند.
معاینه ی پسرک که تمام شد و داروها را که نوشتم، خواهر بزرگ تر گفت:"
پولش چقد میشه؟"
گفتم:" من که از شماها پول نمی گیرم، لازم نیست چیزی بدید." به هم نگاهی
کردند و دوباره کمی خندیدند. بعد خواهر کوچک تر گویی ناگهان چیزی بخاطر
آورده باشد دست در جیب تنگش کرد و از آن بسته ای کوچک بیرون آورد. آن را
روی میزم گذاشت و گفت:" مامانم گفته اینو بدم به شما."
یک بسته اسپند بود. آن را با روی باز و تشکر پذیرفتم و گفتم:" حالا دیگه
بی حساب شدیم." دوباره ریسه رفتند، برادر را چون جان شیرین در آغوش
گرفتند و با رضایت خاطر اتاقم را ترک کردند.
شیرینی وجود آن ها و سرزندگی و شادی ای که از سیمای درخشان این دو تراوش
می کرد، روح و جانم را درنوردید، اما این خوشی دیرپا نبود و به زودی جای
خود را به اندوهی عمیق و تلخ داد و یک علامت سواٌل بزرگ.
... چرا؟