Friday, April 22, 2011

حرف مرد یکی است

حرف مرد یکی است
30 فروردین 89
مادر با دخترکی 5 ساله قدم به اتاقم می گذارند.  دخترک  با  مشکل شدید تنفسی و سرفه های مزمن، مبتلا به آسم و از بیماران شناخته شده ی مطب است. او را معاینه می کنم و از مادر می پرسم که آیا از داروهای خوراکی و اسپری، مطابق دستور استفاده کرده است یا نه؟
مادر می گوید:" تمام شربت ها را بهش میدم ولی فایده نداره."
می پرسم :" پس اسپری هایی را که بار پیش برایش نوشته ام چکار کردی؟"
با حالتی از تسلیم می گوید:" پدرش اجازه نمیده که اسپری بزنه ، میگه عادت میکنه."    و بعد احساس می کند که باید دل مرا بدست بیاورد و می افزاید:" حالا به جای اسپری شما براش آمپول بنویس."
در حال انفجار از خشم، خیلی جلوی خودم را می گیرم که نگویم آخه آدم حسابی، اگه عادت نکنه که خفه میشه!   
خشمم را قورت می دهم  و با لحنی عصبی  می گویم:" اگر قرار بر عادت کردن باشه که آمپول هم عادت میاره.  بگو پدرش بیاد تا من خودم حالیش کنم."
مادر که گویا متوجه اندازه خشم من شده با حالتی آمیخته با ترس و احتیاط، با گاز گرفتن لب و تکان دادن سر به من می فهماند که پدر در اتاق انتظار نشسته و ممکن است بشنود.
لحنم را آرامتر می کنم و آقا را به اتاق فرا می خوانم. حال و وضعیت فرزندش را برایش توضیح می دهم. هر حرفی را که می خواهم بزنم  چندین بار در دهانم می چرخانم که برخورنده نباشد،  تا بتوانم بدون زیر سوال بردن اتوریته و نقش پدری  و با رعایت غرور مردانگی  پدر،  او را متوجه ی خطرات آسم و امکان  خفگی ناشی از بیماری  و وضعیت بحرانی  جگرگوشه اش  بکنم.
تلاش می کنم برایش روشن کنم که استفاده از اسپری چه برتری هایی بر داروهای تزریقی و خوراکی دارد و در هر حال باید آن را به عنوان دارویی تمام وقت تا زمانی معین و شاید نامحدود  برای دخترش بپذیرد. در واقغ  قبول کند که  نفع دخترش در آن است که به استفاده از اسپری عادت کند.
پدر در تمام مدتی که با او  صحبت می کنم، در سکوت کامل خیره نگاهم می کند. نه تایید می کند و نه حتا کلامی به مخالفت ابراز می کند. حرف هایم که تمام می شود، در همان سکوت سرشار از ضدیت و مخالفت ناگفته، سری به نشانه ی خداحافظی ، شاید برای خالی نبودن عریضه، تکان داده و همراه  با خانواده اتاق را ترک  می کند.
 تصمیم از پیش گرفته شده بود.    حرف های مفت یک دکتر زن که دلیل نمی شود مرد حرفش را عوض کند، آن هم به قیمت از دست دادن وجهه در مقابل زن و بچه!!
گاهی وقت ها احساس عجز و ناتوانی غریبی می کنم. شما بودید نمی کردید؟

Tuesday, April 5, 2011

امان از تیتر

 
امان از تیتر
15 فروردین 90
این داستان به هیچ وجه به بیماری و بیماران مربوط نمی شود ولی از آنجا که  در مطب اتفاق افتاده و به نوعی نشان دهنده ی فرهنگ و طرز تفکر غالب در جامعه ی ما است، آن را برایتان می نویسم.
کنتور برق مطب خراب شده بود، همسرم پیگیر ماجرا شد و به اداره ی برق مراجعه کرد تا  کسی را برای درست کردن آن بفرستند. پس از چندین بار رفت و آمد مامورین  اداره ی برق  به مطب، روزی خانم منشی آمد و گفت:" مامور میگه بگو دکتر بیاد."
به حیاط مطب رفتم . پس از احوال پرسی های معمول  پرسیدم:" خوب مشکل رفع شد؟"
آقای مامور گفت:" نه ، حاج خانوم. به آقا دکترم  گفتم که ترمینال باید عوض بشه."
گفتم:" خب ، عوض کنید. هر کاری را که صلاح می دانید، انجام بدهید."
نگاهی  سرشار از دودلی و تردید  به من انداخت و گفت:" حاج خانوم آخه باید بخرم. دکتر بگه بخر، منم می خرم."
هم لجم در آمده بود و هم بخاطر این خلع تیتر و لباس ناگهانی  خنده ام گرفته بود.   گفتم: " آقا جان من میگم  بخر، هزینه اش را هرچه باشد ما می پذیریم  ولی  البته نه من حاج خانمم و نه شوهرم دکتره."
نگاهی کرد و گفت:" اِ ، ببخشین ناراحت شدین!؟"
گفتم:" نه.   فقط خواستم بدونی  فردا اگه یه موقع بچه ات مریض شد، پیش  من بیاریش شانس خوب شدنش بیشتره تا ببری پهلوی شوهرم."
البته شوهرم این ماجرا را به فال نیک گرفته و می گوید: " چه اشکالی دارد.  وقتی خانم ها پس از ازدواج با پزشکان بطور اتوماتیک، ترفیع درجه می گیرند و می شوند خانم دکتر، من نشم آقا دکتر؟ چقدر بخیل!"
یاد یکی از آشنایان بخیر که خانم دندانپزشکی بود، همسر یک آقای مهندس راه و ساختمان. خود خانم برایم تعریف می کرد که هر وقت برای خرید به سوپر محله مراجعه می کرد، فروشنده  او را خانم مهندس صدا می زد. یک روز که خیلی کفری شده بود، برگشت به فروشنده گفت:" مرد حسابی به چه مناسبت به من میگی خانم مهندس؟ ! تو که فامیلی منو می دونی. همونو بگو. تازه اگه خیلی هم دلت میخواد تیتر بدی ، اقلا تیتر خودمو بهم بده ، نه مال شوهرمو."