Monday, July 26, 2010

حکیم باشی


حکیم باشی
31 تیر 89

خانمی حدود 50 ساله با سابقه درازمدت هموروئید و عوارض آن، وارد مطب شد و گفت:" دیگه خسته شدم، دارم از درد میمیرم، داروهام دیگه اثری نداره، تورو خدا یه کاری بکنین."
او را معاینه کرده وبا توجه به شدت علائم به او توصیه کردم که حتماً به یک جراح مراجعه کند.

گفت:" دردای من یکی دوتا نیستا. منو پیش یکی بفرس که همه ی دردامو درمون کنه."

گفتم:" خوب، بقیه ی درداتو بگو."

گفت:" سوزش ادرارم دارم."

گفتم:" دیگه چی؟"

گفت:" ترشح رحمی هم دارم."

همه ی علائم و عوارض را که کنار هم گذاشتم و نام گنوکوک که در ذهنم تداعی شد، خودم را جمع و جور کرده و تلاش کردم همه ی عوامل احتمالی بیماری را برایش تشریح کنم و برای شروع گفتم:" خوب در اینکه هرچه زودتر باید برای برداشتن این زائده به جراح مراجعه کنید که شکی نیست. در ضمن اگر دلیل اصلی همه ی این  ناراحتی های شما یک چیز باشد، برای درمان سایر علائم باید  دارو مصرف کنید، برای اطمینان شاید بد نباشد که یک آزمایش هم بدهیم.

" در این فکر بودم که چگونگی و چرایی  آزمایش را برایش  توضیح دهم که مهلتم نداد و بلافاصله گفت:" خدا عمرت بده. آخه میدونی خانوم دکتر، بابای خدابیامرز من هم مث شما حکیم باشی بود. همیشه به ماها می گف اگه درداتونو زود درمون نکنین، سرطانی میشه. بخصوص که "باباسیل" اگه باشه، تبدیل به سوزاک میشه، بعدشم میشه سرطان."

اول از اینکه مرا به بابای حکیم باشی اش تشبیه کرده بود، مورمورم شد و در پوستم احساس ناخوشایندی کردم  ولی بعد،  از این که با زبانی ساده و عامیانه  تشخیص به نسبت درستی را بر مبنای علم  و تجربه ی پدرش  داده و در هرحال تا حدی ارتباط علائم بیماری به یکدیگر را از بسیاری از همکاران پزشک ( با وجود بهرمند بودن  از امکانات پیشرفته ی تکنولوژی در عرصه ی پزشکی)،  بهتر تشخیص داده  کمی احساس آرامش کردم و به او حق دادم که پز پدر حکیم باشی را  بدهد.





Thursday, July 8, 2010

نامزدبازی


نامزدبازی
15 تیر 1389
آقایی روستایی حدود 70-65 ساله که کارش گاوداری و گله داری است با شکایت از درد کمر و پا به مطب آمد. ضمن شرح دردها  واحوالش؛ گلایه از کار سخت روزمره، بزرگ شدن بچه ها و دست تنها ماندن خود وخانمش می کرد. در همین راستا ودر حین صحبت ناگهان به یاد پسر کوچکش که مدت ها پیش نامزد کرده بود، افتاده و از پدر پرسیدم:" راستی پسر کوچیکت هم لابد به سلامتی عروسی کرد ورفت دیگه دنبال زندگی خودش؟"
پدر نیشخندی بر سرورویم پاشید و گفت:" ای خانم جان، عروسی دیگه چیه؟ عروسی مال دوره ی ما قدیمیا بود. حالا دیگه همین طوری با هم هستن و خوشن. دوره زمونه ی ما گذشته، حالا دیگه جوونا این جوری راحت ترن."
انگشت حیرت به دندان گزیده و ناگهان احساس کردم که از ناف روستا به قلب پاریس پرتاب شده ام؛  تنها توانستم بگویم:" در هر حال هر طور که هست انشاالله خیر باشد."
نمی دانستم اندیشه ی باز و آزاد این مرد را خوش بدارم و یا از "بی بندوباری"، به زعم برخی، نفوذ کرده در بافت سنتی روستایی مان ناشاد شوم و به این فکر کنم که این " بی بندوباری" ها با توجه به آداب و تفکر غالب در جامعه ی مردسالار ما چه عواقب شومی برای آن دختر و خانواده اش می تواند به بار آورد و تا چه جاهایی داستان را بکشاند.
شاد شوم از آن که با نامزدی درازمدت، امکان آشنایی هرچه بیشتر زوج جوان و خانواده هایشان فراهم می گردد تا پشتوانه ای برای زندگی آینده ی آن ها شود و یا ناراحت از اینکه اگر روزی این ازدواج به هر دلیلی سر نگیرد، آن که بیش از هر کس دیگری لطمه می خورد، دختر است که دیگر در همه جا وبه چشم همه کس، زنی مطلقه و " دست دوم"  محسوب می شود و چناچه در آینده، شانسی هم  برای ازدواج مجدد داشته باشد، باید که سطح توقعاتش را پایین نگاه داشته و همسرش را از میان خواستگارانی بیمار یا معتاد یا بیوه با چندین و چند  فرزند و نوه و احتمالاً با اختلاف سن زیاد و یا در بهترین حالت مردانی که هوس تجدید فراش کرده اند، برگزیند.
خوشحال باشم از اینکه قیود دست و پاگیر و خرج تراشی های بیهوده از جامعه ی جوان ما رخت برمی بندد و یا ناخوشنود  از آن که شوربختانه تنها آن دسته از قیود برچیده می شوند که لاابالی گری را ترویج می کنند ودیگر مظاهر فرهنگ وتمدن غرب مثل پاکیزه نگاه داشتن محیط، رعایت مقررات رانندگی، رعایت نوبت صف بانک و سوپر و نانوایی و... از آنجا که دست وپاگیرند، در میان مردم ما به راحتی کنار گذاشته و نادیده انگاشته  می شوند.
در گیروداراین افکار و سردرگم تناقضات و تضادهای موجود در این جامعه هرچه بیشتر دست و پا می زنم، کمتر ره به جایی می برم. عاقبت هم به سرگیجه دچار می شوم.