Tuesday, December 21, 2010

شدت علاقه


شدت علاقه

30 آذر 89

 از مسایلی که  گاهی در مطب،  برای ما خیلی  مشکل ساز می شود، سوء تعبیرها یا سوءتفاهم هایی است که برای برخی بیماران در قبال برخوردهای ما پیش می آید.  شخصی کردن مسائل و موضوعات، اندازه  نگه نداشتن انتظارات و احترام نگذاشتن به مناسبات  که گاهی از سوی بعضی از بیماران دیده می شود، این سوال را پیش می آورد که در این موارد،  اشکال کار از ماست یا از آنها و یا اینکه بطور کلی بازتابی از روابط موجود  و فرهنگ حاکم بر جامعه.

شاید که حقوق قانونی آنها بدرستی به ایشان تقهیم نشده، شاید مرز و محدوده ی حق و آزادی را بدرستی نمی شناسند، شاید می خواهند حقوق پایمال شده ی خود در جای دیگر را، از ما بستانند  و یا هزاران شاید دیگر. اما دلیل آن هرچه که  باشد، بازده آن برای من و همکارانم در مطب، آزاردهنده، تنش زا و در بسیاری موارد  برخورنده است.

چگونه می شود میان احترام به بیمار و طلب احترام کردن از او  توازن برقرار کرد؟ آیا می توان رابطه ای پایاپای  میان   پزشک و بیمار بر اساس تفاهم و درکی متقابل بنا ساخت تا هم بیمار از آن سود جوید و هم پزشک بتواند در آرامش کارش را به انجام رساند؟ چگونه می توان تعادلی برقرار کرد تا با حفظ کرامت و شخصیت افراد، رفتار ما برای بیمار سوء تعبیر نشود و بیمار،  خواسته ها و انتظاراتش را از پزشک معالج،  به  حقوق بر حق  خود که منجر به تخلف های قانونی از جانب تیم پزشکی نشود، محدود کند.

یکی از مشکلات بسیار رایج  و دردسرسازی که در مطب با آن مواجه هستیم، مراجعه ی بیماران با دفترچه ی دیگران است. بطور  مثال :

چندی پیش آقایی با نسخه ای که  پزشکی دیگر برای خواهرش نوشته بود  به من مراجعه کرد و می خواست که این نسخه را در دفترچه ی خانم اش وارد کنم، چرا که " خواهرم خیلی مریض ِ و دستش هم  تنگِ. از بس که دکتر رفته و نتیجه نگرفته، دیگه آهی در بساطش نمونده. حالا شما زحمت بکش این نسخه رو تو دفترچه ی خانم من بنویس."

در اینجا باید در ابتدا دچار عذاب وجدان شوی و شاید هم  کار همکاران ات را زیر سوال ببری  که چرا خواهر گرامی آقا خوب نشده و بعد همدردی کنی که پولی در چنته اش نمانده و دست آخر هم چند تخلف اداری انجام دهی تا بیمار از تو نرنجد.
وقتی برای این آقا روشن کردم که  نمی توانم برای بیماری که هرگز ندیده ام، دارویی  بنویسم و آن هم نسخه ی پزشکی دیگر را در دفترچه ی شخصی دیگر؛ گله و شکایت اش به آسمان رفت که :" ای بابا، چقدر سخت می گیری، یه کم انسانیت داشته باش.  ما فکر می کردیم شما دکتر دلسوزی هستی!"

جواب او را چه باید می دادم؟ به او پیشنهاد کردم که خواهرش را به مطب آورد تا بدون گرفتن حق ویزیت خودم او را معاینه کرده و برایش دارو بنویسم و بجای پرداخت  ویزیت من، پول داروهایش را بپردازد. فکر می کنید قبول کرد؟ با قهر و دلخوری  مطب را ترک کرد و تا مدتها پیدایش نشد.

چند روز پیش هم خانمی برای تزریق به مطب مراجعه کرد. پول تزریق را اما فراموش کرده بود که به همراه بیاورد، بنابراین خیلی راحت دفترچه ی بیمه اش را در آورده و به منشی داد و گفت :" خوب اشکال نداره. یه برگه از دفترچه بکنین." وقتی به او گفتم که من اجازه ندارم به این دلیل برگه ای بکنم و بهتر است همان پول تزریق را برای ما بیاورد، هاج و واج نگاهم می کرد. احتمالا این خانم هیچ درکی از سوء استفاده از دفترچه نداشته. دفترچه مال خودش است  و اوهم صاحب اختیارش!

گاهی هم  اما  برخوردهای  بامزه ای پیش می آید  که تلخی آنهای دیگر را کم می کند. یک بار خانمی جوان که چند سالی است بیمار من است، در خلال معاینه،  مرا ... جون( یعنی اسم کوچکم با پسوند جون ) خطاب کرد. اول به رویم نیاوردم و فکر کردم که لغزش زبانی بوده اما بار دیگر که با اعتماد بنفس بیشتری  تکرار کرد، از او پرسیدم که چرا مرا با نام کوچکم مخاطب قرار می دهد  و مگر من پزشک معالج او نیستم؟ می دانید چه جواب داد؟ گفت:" از شدت علاقه"!

Sunday, December 5, 2010

یک سال گذشت


یک سال گذشت

30 آبان 89

یک سالی می شود که نوشتن " یادداشت های مهدشت " را شروع کرده ام.  اکنون که این نوشته ها را مرور می کنم ، می بینم که  بیشتر یادداشت ها در مورد بیمارانی بوده که با دفترچه های روستایی مراجعه می کرده اند. در روند نگارش این خاطرات  تلخ و شیرین برایم هرچه بیشتر روشن شد که این بیماران  ( اگر بتوان همگی را در یک دسته بندی  قرار داده و از آنان با عنوان  بیماران روستایی یاد کرد )، چه طیف گسترده ای از مردم را در بر می گیرند. مردمانی با سطح انتظارات، برداشت ها و باورهایی گونه گون که گاهی تفاوت موجود در رفتار و برخوردهای شان با هم ، تفاوت از زمین تا آسمان  است و در مواردی حتا، در دو جبهه ی  مخالف و رودررو با یکدیگر  و...

با این وجود همگی در یک چیز با هم اشتراک دارند:

 بدون در نظر گرفتن سطح درآمد، سواد و یا طبقه ی اجتماعی، همه، نیازمند جدی گرفته شدن  هستند؛  نیازمند آنکه با رفتاری شایسته ی انسان و با احترام با آنها برخورد شود و تشنه ی اینکه به حرف ها و درد دل های شان گوش سپرده شود.

با کوله باری از درد و بیماری و به امید رهایی از آنها  روی به ما می آورند. بسیاری درمان می شوند و خیلی ها شان هم نه و این خیلی ها،  بخوبی نیز می دانند که درمان شان در دستان ما نیست . اما به سوی ما بازمی گردند و  انتظار دارند که حتا اگر نمی توانیم  مسائل و مشکلات شان را برطرف کرده و یا از دردشان بکاهیم، دست کم آنان را باور کنیم، دردهایشان را جدی بگیریم، برایشان وقت بگذاریم و گاهی اوقات فقط سنگ صبورشان شویم.


با آنکه می دانیم  بسیاری از بیماری ها  و علائم درمان ناپذیری   که امروزه  مردم با آنها دست  درگریبانند، بازتاب  درگیری هایی است که در خانه و اجتماع دارند و با آنکه آگاهیم که  بسیاری  از دردهای آنان  ریشه در مشکلات معیشتی، اجتماعی –  فرهنگی دارد، اما از نمودها و نشانگانی که این بیماران دردمند را به  سوی ما رهنمون می شود، نمی توان غافل شد. بی شک عوامل  اصلی را باید در جای دیگر جست و تلاش در رفع آنها داشت که آن هم خارج از حیطه ی کاری ماست و شوربختانه دستان ما از آن کوتاه. با این وجود نمی توان ناظر بی تفاوت صحنه ماند.
.

اینجاست که نقش منِ نوعی به عنوان پزشک خانواده پررنگ تر شده، ازدنیای  پزشکی بالینی و آکادمیک  فراتر رفته و مددکاری اجتماعی،  روانکاوی و روان شناسی را هم در بر می گیرد. گاهی حتا میانجی گری و داوری هم  به بخش هایی  جدایی ناپذیر از کارزار روزانه مطب افزون می شود. شاید در این میان تنها بتوان با در نظر گرفتن راهکار یا درمانی ( اعم از دارویی و یا غیردارویی ) متناسب با موقعیت اجتماعی- اقتصادی وتا حد امکان کم هزینه و با سنجیدن  تمام جوانب ، دست کم مرهمی هر چند ناچیز بر زخم های بیشمارشان بود. مرهم و راه حلی که بیمار را راضی، بستگان وی را قانع و خود ما را با وجدانی آسوده راهی خانه کند.