Monday, March 7, 2011

 اسفند 16 1389


چند روزی است که دست و دلم به نوشتن نمی رود. نه اینکه خاطره ای نمانده یا حرفی برای گفتن نباشد، فقط حال و هوای دیگری دارم که زبانم از بیانش کوتاه است. شاید این سروده ی زیبای فریدون مشیری بتواند زبان دل مرا در این روزها به بهترین گونه ای بیان کند:

سرود گل

با همین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو، به گل، به سبزه درود!
به شکوفه، به صبحدم، به نسیم
به بهاری که می رسد ازراه
چند روز دگر به ساز و سرود.

ما که دل هایمان زمستان است،
ما که خورشیدمان نمی خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد،
ما که پای امیدمان فرسود.
ما که در پیش چشم مان رقصید
این همه دود زیر چرخ کبود.
سر راه شکوفه های بهار
گریه سر می دهیم با دل شاد
گریه ی شوق، با تمام وجود.

سال ها می رود که از این دشت،
بوی گل یا پرنده ای نگذشت.
ماه دیگر دریچه ای نگشود،
مهر دیگر تبسمی ننمود.

اهرمن می گذشت و هر قدمش
ضربه ی هول و مرگ و وحشت بود.
بانگ مهمیزهای آتش ریز
رقص شمشیرهای خون آلود.
اژدها می گذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب می فرمود.
وز نفس های تند زهرآگین،
باد، همرنگ شعله برمی خاست،
دود بر روی دود می افزود.

هرگز از یاد دشتبان نرود
آنچه را اژدها فکند و ربود.
اشک در چشم برگ ها نگذاشت
مرگ نیلوفران ساحل رود.
دشمنی کرد با جهان پیوند
دوستی، گفت با زمین بدرود...

شاید ای خستگان وحشت دشت!
شاید ای ماندگان ظلمت شب!
در بهاری که می رسد از راه،
گل خورشید آرزوهامان
سر زد از لای ابرهای حسود.

شاید اکنون کبوتران امید،
بال در بال آمدند فرود...

پیش پای سحر بیفشان گل،
سر راه صبا بسوزان عود،

به پرستو، به گل، به سبزه درود!

هر روزتان نوروز
نوروزتان سبز باد!

.

No comments:

Post a Comment