Tuesday, August 2, 2011

 
ویزیتی که حرام شد

اول مرداد 1390

مرغ یک پای برخی از بیماران گویی هیچ وقت نمی خواهد تغییر حالت و وضعیت بدهد و همیشه بر موضع خود باقی است. گاهی وقت ها خودم را درگیر مبارزه ای نفس گیر و بی نتیجه،  با یک فرهنگ جا افتاده در میان قشر وسیعی از مردم می بینم که آن را نه گریزی است ونه انتهایی. به یک طبقه و خواستگاه اجتماعی خاص هم مربوط نمی شود. بلکه خیلی عادلانه همه نوع آدمی، از بی سواد و عامی تا درس خوانده و مدعی  را در بر می گیرد.
به این فرهنگ خیلی ها هم دامن می زنند؛ از همکاران پزشک و داروخانه چی گرفته تا اقوام خیرخواه شاغل در مراکز پزشکی و پیراپزشکی و یا همسایه های همیشه کارشناس در امور سلامت و درمان.
فرهنگ بهداشت و درمان این عزیزان اصول خاص خودش را داراست وبا هیچ استا نداردی در دنیا همخوانی ندارد؛ و چنانچه سر آن نداشته باشی که در مسیر آن شنا کنی، بی گمان انگشت نما خواهی شد.
تکنیک های پزشکی هر چقدر هم پر هزینه، چه ازنظر مالی و چه از نظر جانی و به خطر انداختن سلامتی، برای این دسته از بیماران در حکم اسباب بازی های گران قیمتی هستند که باید برای پیش پا افتاده ترین مسائل، از آنها استفاده کرد و اصولا برگزیدن روش های تشخیصی یا درما نی ساده، کم هزینه و غیر تهاجمی برای ایشان، به احساس بی ارزشی و بی مقداری  در آنها  دامن می زند  و  حس رضایت ناشی از انجام کاری مفید برای خود  را،  از آنان می گیرد.
طنز تلخ ماجرا در آن است که گاهی برای واپس افتاده ترین باورها، پیشرفته ترین تکنیک  را طلب می کنند و کسانی که سر ویزیت ناچیز با ما در مطب چانه می زنند، حاضرند با قرض گرفتن از این و آن، هزینه ی سنگینی را تقبل کنند تا  کار مورد نظر خود و نه لزوما دستور پزشک را عملی کنند.
  نمونه اش  خانمی است که در هفته های اول بارداری آمده بود و می خواست که هر چه سریعتر برایش سونوگرافی بارداری و و یا حتا پیشرفته تر از آن، سونوگرافی چهاربعدی بارداری بنویسم  تا از سلامت بچه  اطمینان یابد،  چرا که چند شب پیش خسوف بوده و خانم می خواهد مطمئن شود که بچه دچار ماه گرفتگی نشده است!
همین خانم وقتی خیالش  راحت شد  که ماه،  فی الواقع نقشی و گناهی در بروز این اختلال پوستی ندارد و تازه  اگر هم داشت،  سونوگرافی روش تشخیصی درستی برای این ضایعه نبود ، از در دیگری وارد شد تا بزعم خود،  برایش کاری مفید انجام گیرد تا حداقل  آمدنش به مطب بیخودی نبوده و ویزیتی که پرداخت کرده، حرام نشده باشد. یک دفعه سرش را گرفت و با شکایت از حال تهوع، پافشاری کرد  که برایش سرم وصل کنم، چرا که خیلی بی حال و سست است. با وجود فشارو علائم حیاتی  طبیعی، به او توصیه کردم که از وصل کردن سرم منصرف شود و  راه های ساده تر وکم خطرترتری برای بهبود  حالش را برایش برشمردم. آخرش هم که دید دم گرمش در آهن سرد من اثری ندارد،  با غیض گفت:" شمام که ماشالله ماشالله هیچ کاری برا مریض نمی کنین." و  در را به هم زد ورفت!!

Thursday, June 23, 2011

قرص ضد بارداری

قرص ضد بارداری

1 تیر 1390
خانمی در حدود 30 ساله ،  برای مشاوره  در مورد روش های جلوگیری از بارداری به مطب مراجعه کرد.   از فحوای کلام ایشان روشن شد که این  خانم، همسر دوم مردی  است  که از همسر اولش  6 فرزند بزرگ دارد  و پس از اینکه آقا  در میانسالی  احساساتش جنبیده و هوس تجدید فراش کرده ،  زنی  تنها چند سال بزرگتر از فرزند ارشد خود را به عقد خود در آورده است.
این خانم یک کودک 2 ساله داشت و به خاطر فشار شوهر که دیگر بچه نمی خواست به مطب آمده بود تا با روش های  جلوگیری از بارداری آشنا شده و بهترین را برای خود انتخاب کند.   آقا که تازه  یادش افتاده بود بچه و زندگی خرج دارد و هزینه ها روز به روز کمرشکن تر می شود، به خانم جوانش شدیدا اولتیماتوم داده بود که چاره ای بیندیشد و از آنجا که در فرهنگ مردسالار ما ، بچه دار شدن و تمام گرفتاری های مربوط به آن جزئی از مسئولیت های خانم هاست،  او را تهدید کرده بود که بچه ی دوم مساوی است با طلاق!!
خلاصه، روش های مختلف ضد بارداری را برای خانم شرح دادم و پس از آنکه آنها را یک به یک رد کرد،  سرانجام بر سر قرص ضد بارداری با هم به توافق رسیدیم و دیدیم که مصرف قرص از همه ی راه های دیگر برای ایشان مطمئن تر، کم هزینه تر و کم دردسرتر خواهد بود.  نسخه را برای او نوشتم و با توضیحات کامل در مورد نحوه ی استفاده از قرص ، وی را با سلام و صلوات روانه ساختم.
حدود سه ماه بعد، همان خانم  یک روز سراسیمه وارد اتاقم شد و برگه ی آزمایشی را جلویم پرت کرد و طلبکارانه و با پرخاش گفت:" این چی چی قرص بود برام نوشتی؟ این که اثر نداش.  قرار بود برا من یه چیز درس حسابی بنویسی. شوهرم اگه بفهمه منو میکشه."  بعله ، چشمتان روز بد نبیند.  نگاهی به برگه ی آزمایش، روشن کرد که جواب آزمایش بارداری خانم مثبت  است.
خیلی تعجب آور بود. شک نداشتم که در این میان چیزی اشتباه شده. زیرا که درصد اطمینان قرص ضد بارداری در صورت استفاده ی درست، در  میان روش های غیرتهاجمی دیگر به نسبت از همه بالاتر است. تلاش کردم خانم را آرام کنم. او را دعوت به نشستن کردم و خواستم برایم توضیح دهد که دارو را به چه صورتی مصرف کرده است.
سر صندلی نشست و خیلی حق به جانب گفت: " مگه خودت نگفتی . همون طوری که گفتی کردم. هر شبی که آقام  پهلو من بود، یه دونه  از اون قرصا  خوردم."
 آه از نهادم بر آمد و نزد خود فکر کردم  که  ای کاش آقایشان هر شب به ایشان سرزده بود!... این طوری دردسر همه کمتر می شد.

Monday, June 6, 2011

اشتباه لپی

اشتباه لپی
15 خرداد 1390
پیش آمدن اشتباه در هر کاری حتی در کار پرمسئولیت روزانه ی مطب ، امری است   ناگزیر و گاهی اوقات  اجتناب ناپذیر. چرا که همه انسانیم و انسان،  جایزالخطا.
اشتباهات، در بسیاری از موارد، ناشی از  بی توجهی است و سهل انگاری و  یا در اثر سوء تفاهم میان پرسنل خود مطب و یا میان بیماران و پرسنل روی می دهد.  گاهی هم به دلیل غرور و اطمینان  زیادی به خود پیش می آید.  در بیشتر موارد  سهوی است و در نتیجه ی  نادانی  و خیلی کم پیش می آید که عمدی باشد و در این صورت در حرفه ی ما ، گناهی نابخشودنی.  
اشتباه گاهی  بزرگ  است  یا  کوچک و گاه  مضحک  است یا  تراژیک.   بعضی اوقات اشتباهات کم خطرند و کم ضرر و گاهی هم می توانند خدای ناکرده،  دردسرساز و تهدید کننده ی سلامتی و جان بیماران باشند. در هر حال  و به هر دلیلی که باشد، تلاش برای پرهیز از هر نوع اشتباه  و به حداقل رساندن درصد آن، در دستور کار روزانه ی ما قرار دارد.
اما چگونگی برخورد و مواجهه با این اشتباهات وقتی که رو می شوند هم داستان های خودش را دارد.
سخت نیست مورد سرزنش قراردادن و بازخواست بیماران وقتی که قصور و بی توجهی و ناآگاهی آنان سبب پیش آمدن مشکل و اشتباه می شود. حتا با کارکنان مطب هم می شود گاهی گرد و خاک کرد و مسئولیت خطیر و سنگینی را که بر دوش دارند به آنان یادآور شد. گوشزد کردن اشتباهات یا کم کاری همکاران و کارکنان مطب ها یا موسسات درمانی دیگر هم که دنیایی دارد. خیلی شیرین است و  به آدم احساس غرور و بزرگی و از همه بهترانی  می دهد.
اما  ... اما وای به وقتی که اشتباه از خودت باشد و هر کاری هم بکنی  نتوانی آن را به گردن دیگری بیندازی و یا به طریقی آن را توجیه و ماست مالی کنی. اینجا دیگر باید خودت جوابگو باشی و وجدان و انصاف خودت.
چندی پیش یک خانم و آقا از بیماران قدیمی به مطب آمدند. خانم به دلیل عقب زدن سیکل ماهانه و آقا بدلیلی که الان بدرستی در خاطرم نیست.
دفترچه هایشان را جلویم گذاشتند و شروع کردند از هر دری حرف زدن. از آنجا که مطب چندان شلوغ نبود، دل به دلشان دادم و در میان بحث و جدل و شوخی و جدی، معاینه کردم  و برای هریک  آزمایشات  لازم را در دفترچه نوشتم و بالاخره رفتند. فردای آن روز خانم تلفن کرد و گفت آزمایشگاه بدلیلی نامعلوم!  آزمایش همسر ایشان را نپذیرفته و خواسته اند که من دوباره آن را بنویسم. اوقاتم تلخ شد و در دلم آزمایشگاه را مورد سرزنش قرار دادم. اما بعد که خانم آمد و دفترچه ی شوهرش را مقابلم گذاشت، عرق شرم بر پیشانیم  نشست  و خجالت زده ی آزمایشگاه و بیمارم  شدم که اولی خواسته آبروداری کند و خطای مرا لو ندهد و دومی مجبور شده دوباره راهی مطب شود.  حدس می زنید که  اشتباهم چه بود؟ آزمایش بارداری خانم را در دفترچه ی شوهرش نوشته بودم!

Monday, May 23, 2011

بی آبرویی

بی آبرویی
 2 خرداد 1390

حدود یک سال پیش بود. روزی در اتاق باز شد و دو خانم وارد شدند؛  یکی جوان تر و دیگری کمی مسن تر . هر دو نگران و سراسیمه.   هر دو بخاطر بخطر افتادن ازدواجشان و قهر همسر.   یکی بدلیل جور کردن ازدواج یک زوج که می رفت تا پایانی دراماتیک یابد  و  دیگری بخاطر دریغ شدن یک قطره خون در شب زفاف و اتهامات همسر و سرانجام ترک وی و بی آبرویی متعاقب آن.
خانم جوان،  گریان و نالان قسم می خورد که پاک تر از منیژه ، دخت افراسیاب،  به بستر زفاف رفته و نگران و درمانده که چگونه چنین چیزی ممکن است و چرا باید در عین بکارت،  چنین اتفاقی برای وی بیفتد.
خانم مسن تر هم از آنجایی که واسطه ی این ازدواج بود، گذشته از این که خود را مسئول می دانست، از جانب شوهر خودش هم مورد حمله و خشم قرار گرفته بود که باعث و بانی این دردسر شده  و چنانچه ماجرا پایان خوشی نیابد، او را تهدید به جدایی کرده بود.
باری،  درخواست خانم ها این بود که من،  بیمار را معاینه و بکارت او را تایید کنم تا بتوانند بی گناهی دختر را به  شوهر و خانواده ی وی اثبات کنند.
اول سعی کردم از این کار طفره بروم و برای ایشان سر بسته بگویم   که  بودن یا نبودن پرده در این دوره ی وانفسای  ریا و دروغ و دکان های دوخت و دوز و تنوع برقراری رابطه ی جنسی به هیچ عنوان نمی تواند ملاک  خوبی برای سنجش پاکدامنی  و نجابت  یک زن محسوب شود و بهتر است سعی کنند اعتماد همسرانشان را با راستگویی جلب کنند. اما زیر بار نمی رفتند و تنها بر خواسته ی خود که همانا معاینه بود،   پافشاری می کردند.
باز تلاش کردم برایشان روشن کنم که عواملی  مانند سقوط  از بلندی یا شیرجه زدن در آب ، اسب و یا دوچرخه سواری و ... نیز می توانند منجر به پارگی پرده ی بکارت شوند.  در عین حال این امکان هم وجود دارد که بدلایل  دیگری مثل ضخامت، اندازه و یا محل قرار گرفتن پرده ، تنها  پس از چند بار  دخول این اتفاق بیفتد و  تازه خونی هم دیده نشود. گذشته از این، برخلاف تصور عامه، خون ریزی  نه بدلیل پاره شدن پرده بلکه به خاطر فشار و صدمه ای است که در نتیجه ی دخول به دیواره  وارد می شود.
حرفهای مرا با ناباوری گوش دادند و  ته دل آرام گرفتند که از آنها خطایی سر نزده اما این حرف ها برایشان نان و آب
نمی شد و  اصرار ایشان بر گرفتن گواهی باقی بود .
دوست نداشتم کاری را که به آن اعتقاد نداشتم انجام دهم  اما درماندگی و شرمندگی دختر جوان قلبم را می فشرد. نمی خواستم  در ماجرایی وارد شوم که از بیخ و بن به بی اساس و غلط  بودن  آن واقف بودم ولی چشمان گریان دو زن و صحنه های نفرت آور اتاق زفاف و زنان در انتظار هلهله و قهر داماد و سرکوفت ها و نفرین های  پس از آن که بر سر دختر فرود می آمد، مثل فیلم از جلوی چشمانم رژه می رفت.
دو زندگی خانوادگی در خطر بود و حیثیت دو زن در گرو یک   تاییدیه ی قلابی و بی ارزش و من درگیر با خودم. گریز از بازیگر فیلم هندی شدن نبود!  و من هم می باید  نقش خودم را ایفا می کردم.
پس تصمیم گرفتم حالا که قرار بر بازیگری است ، من هم سنگ تمام بگذارم. آستین بالا زده و خانم جوان را به اتاق معاینه فراخواندم ....... و سراتجام با یک گواهی فرد اعلا که مو لای درزش نرود،  آنها را با سلام و صلوات  روانه کردم.
چند ماه بعد خانم مسن تر را در یک مجلس عروسی دیگر شاد و خندان یافتم. خوشحال و سردماغ به سراغم آمد که خدا عمرت بده، بخیر گذشت. گواهی شما زندگی هر دوی ما را نجات داد.
خلاصه،...  قصه ی ما بسر رسید ... دختر به خانه ی شوهر و... فیلم هندی به پایان خوش.

Sunday, May 8, 2011

از ماست که بر ماست 5

از ماست که بر ماست (5)

18 اردی بهشت 1390
آقای جوانی  در اثر تصادف، دچار شکستگی استخوان های دست و مچ دست می شود.
پس از انتقال به بیمارستانی  دولتی، با تشخیص پزشک جراح کشیک، بیمار به اتاق عمل برده شده و بوسیله ی ایشان "پین" در دست  بیمار گذاشته و دست گچ گرفته  می شود.
اما پس از سپری شدن زمان لازم برای ترمیم شکستگی ، تازه  ماجراها آغاز و گرفتاری ها شروع می شود.   چرا که وقتی بیمار برای باز کردن گچ و درآوردن " پین " به  همان بیمارستان و همان جراح مراجعه می کند، آقای جراح مربوطه قابل دسترسی نبوده  و به هیچ قیمتی نیز  راضی به ویزیت  این بیمار در بیمارستان نمی شود.
 پس از چندین بار رفت و آمد و پیگیری بیمار،  عاقبت آقای دکتر سر  اصل مطلب می رود  و  توسط  منشی  از بیمار خواسته می شود که  به مطب شخصی آقای دکتر برود.
بیمار به ناچار به مطب دکتر مراجعه می کند . در آنجا اما درمی یابد که هزینه ی درخواستی برای درآوردن پین بسیار بالاتر از بیمارستان است، زیرا که آقای دکتر در مطب با بیمه ی روستایی و دولتی قرارداد ندارد و هزینه ی  نمام خدمات مطب  باید آزاد پرداخت شود.بحث و جدل فایده ای ندارد و دکتر حاضر نیست  به بیمار خودش  با هزینه ای کمتر سرویس بدهد.  کار به مشاجره و جنجال می کشد و بیمار بدون نتیجه و با  دلخوری و قهر مطب را ترک می کند.
دوباره به بیمارستان رفته و این بار به جراحان دیگر متوسل می شود، شاید که آنها چاره ی کار او شوند ولی هیچ جراح  دیگری هم حاضر به رسیدگی به مشکل بیمار نشده و یا به دلیل بار حقوقی و یا حفظ حرمت همکار و یا هر دلیل ناشناخته ی دیگری ، بیمار را به زبان ساده از بیمارستان جواب می کنند.

بیمار درمانده و سر در گم  برای خلاص شدن از شر گچ و پین ،  هیچ  راه دیگری نمی شناسد. از مطب دکتر خود رانده و از بیمارستان مانده، سرانجام از جانب  یکی از پرسنل کمی دلسوز بیمارستان راهنمایی می شود که:" باباجان ، جراح که کم نیس.  برو مطب دکترای دیگه. ولی فکر ویزیت دولتی را از سرت  بدر کن."
جوان داستان ما که در این میان خیلی پخته تر و واقع بین تر از روزهای اول شده و می داند که به هر کس مراجعه کند باید که دستش را کمی بیشتر در جیب فرو کند وگرنه گچ و پین را تا آخر عمر با خودش حمل خواهد کرد، دست از لجبازی بر می دارد و  راه چاره  را در این می بیند که دور بیمارستان را خط بکشد و از اول شروع کند.

 " شعار ویزیت حلال، جان و دست و اعصاب  آزاد " را سرمشق قرار داده و  به
مطب اولین جراحی که مراجعه می کند، از شر هر آنچه وبال گردن و جانش بوده راحت می شود.
 
نکته ی جالب در این ماجرا این جاست که این آقا ی جراح دوم هم در همان بیمارستان دولتی کار می کند ولی در مطب شخصی دیگر حفظ حرمت همکار و بار حقوقی و... ملاک عمل نیست. حرف  اول و آخر را پول می زند.
این سرگذشت که در فرهنگ بهداشت و درمان امروز ما  با ادبیاتی  محترمانه به یکی از انواع پدیده ی  نوظهوری  بنام " زیرمیزی " تعبیر می شود، در فرهنگ عامه و نزد مردم  جز " پول زور " هیچ تعریف دیگری ندارد.

Friday, April 22, 2011

حرف مرد یکی است

حرف مرد یکی است
30 فروردین 89
مادر با دخترکی 5 ساله قدم به اتاقم می گذارند.  دخترک  با  مشکل شدید تنفسی و سرفه های مزمن، مبتلا به آسم و از بیماران شناخته شده ی مطب است. او را معاینه می کنم و از مادر می پرسم که آیا از داروهای خوراکی و اسپری، مطابق دستور استفاده کرده است یا نه؟
مادر می گوید:" تمام شربت ها را بهش میدم ولی فایده نداره."
می پرسم :" پس اسپری هایی را که بار پیش برایش نوشته ام چکار کردی؟"
با حالتی از تسلیم می گوید:" پدرش اجازه نمیده که اسپری بزنه ، میگه عادت میکنه."    و بعد احساس می کند که باید دل مرا بدست بیاورد و می افزاید:" حالا به جای اسپری شما براش آمپول بنویس."
در حال انفجار از خشم، خیلی جلوی خودم را می گیرم که نگویم آخه آدم حسابی، اگه عادت نکنه که خفه میشه!   
خشمم را قورت می دهم  و با لحنی عصبی  می گویم:" اگر قرار بر عادت کردن باشه که آمپول هم عادت میاره.  بگو پدرش بیاد تا من خودم حالیش کنم."
مادر که گویا متوجه اندازه خشم من شده با حالتی آمیخته با ترس و احتیاط، با گاز گرفتن لب و تکان دادن سر به من می فهماند که پدر در اتاق انتظار نشسته و ممکن است بشنود.
لحنم را آرامتر می کنم و آقا را به اتاق فرا می خوانم. حال و وضعیت فرزندش را برایش توضیح می دهم. هر حرفی را که می خواهم بزنم  چندین بار در دهانم می چرخانم که برخورنده نباشد،  تا بتوانم بدون زیر سوال بردن اتوریته و نقش پدری  و با رعایت غرور مردانگی  پدر،  او را متوجه ی خطرات آسم و امکان  خفگی ناشی از بیماری  و وضعیت بحرانی  جگرگوشه اش  بکنم.
تلاش می کنم برایش روشن کنم که استفاده از اسپری چه برتری هایی بر داروهای تزریقی و خوراکی دارد و در هر حال باید آن را به عنوان دارویی تمام وقت تا زمانی معین و شاید نامحدود  برای دخترش بپذیرد. در واقغ  قبول کند که  نفع دخترش در آن است که به استفاده از اسپری عادت کند.
پدر در تمام مدتی که با او  صحبت می کنم، در سکوت کامل خیره نگاهم می کند. نه تایید می کند و نه حتا کلامی به مخالفت ابراز می کند. حرف هایم که تمام می شود، در همان سکوت سرشار از ضدیت و مخالفت ناگفته، سری به نشانه ی خداحافظی ، شاید برای خالی نبودن عریضه، تکان داده و همراه  با خانواده اتاق را ترک  می کند.
 تصمیم از پیش گرفته شده بود.    حرف های مفت یک دکتر زن که دلیل نمی شود مرد حرفش را عوض کند، آن هم به قیمت از دست دادن وجهه در مقابل زن و بچه!!
گاهی وقت ها احساس عجز و ناتوانی غریبی می کنم. شما بودید نمی کردید؟

Tuesday, April 5, 2011

امان از تیتر

 
امان از تیتر
15 فروردین 90
این داستان به هیچ وجه به بیماری و بیماران مربوط نمی شود ولی از آنجا که  در مطب اتفاق افتاده و به نوعی نشان دهنده ی فرهنگ و طرز تفکر غالب در جامعه ی ما است، آن را برایتان می نویسم.
کنتور برق مطب خراب شده بود، همسرم پیگیر ماجرا شد و به اداره ی برق مراجعه کرد تا  کسی را برای درست کردن آن بفرستند. پس از چندین بار رفت و آمد مامورین  اداره ی برق  به مطب، روزی خانم منشی آمد و گفت:" مامور میگه بگو دکتر بیاد."
به حیاط مطب رفتم . پس از احوال پرسی های معمول  پرسیدم:" خوب مشکل رفع شد؟"
آقای مامور گفت:" نه ، حاج خانوم. به آقا دکترم  گفتم که ترمینال باید عوض بشه."
گفتم:" خب ، عوض کنید. هر کاری را که صلاح می دانید، انجام بدهید."
نگاهی  سرشار از دودلی و تردید  به من انداخت و گفت:" حاج خانوم آخه باید بخرم. دکتر بگه بخر، منم می خرم."
هم لجم در آمده بود و هم بخاطر این خلع تیتر و لباس ناگهانی  خنده ام گرفته بود.   گفتم: " آقا جان من میگم  بخر، هزینه اش را هرچه باشد ما می پذیریم  ولی  البته نه من حاج خانمم و نه شوهرم دکتره."
نگاهی کرد و گفت:" اِ ، ببخشین ناراحت شدین!؟"
گفتم:" نه.   فقط خواستم بدونی  فردا اگه یه موقع بچه ات مریض شد، پیش  من بیاریش شانس خوب شدنش بیشتره تا ببری پهلوی شوهرم."
البته شوهرم این ماجرا را به فال نیک گرفته و می گوید: " چه اشکالی دارد.  وقتی خانم ها پس از ازدواج با پزشکان بطور اتوماتیک، ترفیع درجه می گیرند و می شوند خانم دکتر، من نشم آقا دکتر؟ چقدر بخیل!"
یاد یکی از آشنایان بخیر که خانم دندانپزشکی بود، همسر یک آقای مهندس راه و ساختمان. خود خانم برایم تعریف می کرد که هر وقت برای خرید به سوپر محله مراجعه می کرد، فروشنده  او را خانم مهندس صدا می زد. یک روز که خیلی کفری شده بود، برگشت به فروشنده گفت:" مرد حسابی به چه مناسبت به من میگی خانم مهندس؟ ! تو که فامیلی منو می دونی. همونو بگو. تازه اگه خیلی هم دلت میخواد تیتر بدی ، اقلا تیتر خودمو بهم بده ، نه مال شوهرمو."

Monday, March 7, 2011

 اسفند 16 1389


چند روزی است که دست و دلم به نوشتن نمی رود. نه اینکه خاطره ای نمانده یا حرفی برای گفتن نباشد، فقط حال و هوای دیگری دارم که زبانم از بیانش کوتاه است. شاید این سروده ی زیبای فریدون مشیری بتواند زبان دل مرا در این روزها به بهترین گونه ای بیان کند:

سرود گل

با همین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو، به گل، به سبزه درود!
به شکوفه، به صبحدم، به نسیم
به بهاری که می رسد ازراه
چند روز دگر به ساز و سرود.

ما که دل هایمان زمستان است،
ما که خورشیدمان نمی خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد،
ما که پای امیدمان فرسود.
ما که در پیش چشم مان رقصید
این همه دود زیر چرخ کبود.
سر راه شکوفه های بهار
گریه سر می دهیم با دل شاد
گریه ی شوق، با تمام وجود.

سال ها می رود که از این دشت،
بوی گل یا پرنده ای نگذشت.
ماه دیگر دریچه ای نگشود،
مهر دیگر تبسمی ننمود.

اهرمن می گذشت و هر قدمش
ضربه ی هول و مرگ و وحشت بود.
بانگ مهمیزهای آتش ریز
رقص شمشیرهای خون آلود.
اژدها می گذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب می فرمود.
وز نفس های تند زهرآگین،
باد، همرنگ شعله برمی خاست،
دود بر روی دود می افزود.

هرگز از یاد دشتبان نرود
آنچه را اژدها فکند و ربود.
اشک در چشم برگ ها نگذاشت
مرگ نیلوفران ساحل رود.
دشمنی کرد با جهان پیوند
دوستی، گفت با زمین بدرود...

شاید ای خستگان وحشت دشت!
شاید ای ماندگان ظلمت شب!
در بهاری که می رسد از راه،
گل خورشید آرزوهامان
سر زد از لای ابرهای حسود.

شاید اکنون کبوتران امید،
بال در بال آمدند فرود...

پیش پای سحر بیفشان گل،
سر راه صبا بسوزان عود،

به پرستو، به گل، به سبزه درود!

هر روزتان نوروز
نوروزتان سبز باد!

.

Friday, February 18, 2011

داستان گواهی نوشتن

داستان  گواهی نوشتن

30 بهمن 89


آقایی  با کاغذی در دست وارد اتاقم می شود و می گوید :" می خواستم این گواهی سلامت را برای ورزش مدرسه ی پسرم پر کنید."
می پرسم :" پسرتان کجاست؟"
می فرمایند:" در مدرسه."
می گویم:" من بدون معاینه ی کسی،   نه می توانم گواهی سلامت صادر کنم و نه گواهی بیماری. بچه را بیاورید تا معاینه شود."
می گویند:" آخه من میدونم که سالمه. دکترای دیگه م همین جوری گواهی میدن."

 خانم دیگری به مطب می آید و می گوید:" دو هفته ی پیش  عروسی خواهرزاده ام بود، رفتیم روستا. حالا مدرسه  از دخترم برای اون روز گواهی میخواد. یه گواهی براش می نویسین ببرم مدرسه؟"
می پرسم :" مگه بچه مریض بوده؟"
می گوید:" نخیر. "
می گویم:" اگر  شما برای مسئولان  مدرسه توضیح دهید که یک روز برای یک امر خیر فامیلی ، به مدرسه نیامده، آیا غیبت او موجه نمی شود؟"
می گوید:"  من به ناظم گفتم،  ولی گفتن اداره این عذرها رو بعنوان دلیل غیبت  قبول نمی کنه. خود ناظم  به من گفت که تنها راهش اینه که  از یه دکتر گواهی  بگیرین." 

دانشجویی  می آید و از من گواهی می خواهد برای سه هفته ی پیش که سر  جلسه ی امتحان حاضر نشده و حالا اگر گواهی پزشکی نبرد، از این واحد می افتد.
خودش اعتراف می کند که بیمار نبوده و حالا به هر دلیلی امتحان نداده است. ولی تنها راه حلی که به نظرش رسیده این بوده که بیاید و از من گواهی بگیرد.
....و هزاران نمونه ی دیگر از این دست.

چطور ممکن است پزشکی بدون معاینه گواهی صادر کند؟
چگونه پدری راضی می شود حق ویزیت را بپردازد ولی  معاینه را زیادی بداند؟
چگونه است که ناظم مدرسه ، گواهی دروغین را بر حرف راست ترجیح می دهد؟
چرا اداره ی آموزش و پرورش هر غیبتی را همچون گناهی نابخشودنی انگاشته و هیچ غیبت دیگری غیر از بیماری را موجه نمی داند؟ ( و آن هم تنها در صورتی که  پزشک تأییدش کند) ؟
چرا دانشجوی مملکت به خودش اجازه می دهد، پزشک را شریک بی مسئولیتی و لاابالیگری  خود کند؟
چرا انگار که همه ی کارهای ما با دروغ و ریا کاری بهتر راه می افتند؟

.......

چرا وچگونه و  چطور زیاد است، فعلن فقط  پیدا کنید پرتقال فروش را!!!!


Friday, February 4, 2011

از ماست که بر ماست-4

از ماست که بر ماست (4)

15 بهمن 1389



 چندی پیش خانم جوان بارداری برای نشان دادن آزمایشات روتین بارداری به مطب مراجعه کرد. برگه ی آزمایش را جلویم گذاشت و به همراه  آن یک کارت ویزیت  متعلق به یکی از آزمایشگاه های شهر را. از او پرسیدم که این کارت برای چیست و مگر برای دادن آزمایش خون به اداره ی بهداشت *  مراجعه نکرده است؟

گفت: " چرا رفتم.  اول  رفتم اداره ی بهداشت  که  آزمایش  خون بدم.   بعدش  که از من خون گرفتن این کارتو  دادن، گفتن حالا برو این آزمایشگاه. اونجا که رفتم باز از من  خون گرفتن و گفتن برو چار ماه دیگه دوباره بیا.  هر چی پرسیدم  برای چی خون گرفتین جوابی ندادن. وقتی هم پرسیدم جواب آزمایش را کی به من میگین، گفتن بعد از زایمان."

بعد با حالتی نگران از من پرسید:"  حالا به نظر شما این چیه ؟ برای چی از من دوباره خون گرفتن؟ نکنه بچه ام ایرادی داشته باشه؟ "

پشت و روی کارت را نگاه کردم.  روی آن  نام آزمایشگاه و پزشکان مسئول با خط  درشت نوشته  ودر زیر آن کمی ریزتر یادآوری شده بود که هردو، عضو هیئت علمی دانشگاه  می باشند.  پشت کارت هم  با خطی کج و معوج، تاریخ مراجعه ی بعدی را نوشته بودند.

کنجکاو بودم  بدانم که آیا پولی هم بابت این خون گیری مجدد  از خانم باردار گرفته اند یا نه. ولی  خوشبختانه پاسخ  او منفی بود. از او پرسیدم :" هیچ توضیحی برای شما ندادند؟" گفت :  "نخیر."      گفتم:  " برگه ای ، رضایت نامه ای یا چیزی از این قبیل ندادند که امضا کنید؟"  باز هم جواب منفی بود.

حدس می زدم که همکاران دانشگاهی در راستای کارها و پروژه های تحقیقاتی  خود و در جهت بالا بردن سطح علمی دانشگاه ها! دست به این اقدامات زده باشند ولی با این وجود خیالم راحت نبود. سرانجام  و از آنجا که سرم برای بعضی کارها درد می کند، گوشی تلفن را برداشته وبعنوان پزشک معالج  آن خانم باردار، مسئول اداره بهداشت مذکور را در جریان گذاشته و از او خواهش کردم که برایم روشن کند که ماجرا چیست.  آقای محترمی که در آن سوی خط بود، در ابتدا به کلی منکر شد و بیمار را به دروغ گویی متهم کرد و سرانجام پس از پافشاری من حاضر شد اعتراف کند که بله یک پروژه در حال انجام است  ولی به این مورد ربطی ندارد.
 اما از آنجا که احتمالا حدس می زد که از شر من به این راحتی خلاص نخواهد شد و تا جواب درستی دریافت نکنم ، دست از سرش بر نخواهم داشت، قول داد که پیگیری لازم را به عمل آورد.  از مسئول آزمایشگاه که نا امید شدم و فهمیدم  که "ضابطه" را باید گذاشت  در کوزه و آبش را خورد،  بهتردیدم  از کانال  "رابطه " وارد شوم.  به یاد یکی از دوستان قدیمی هم مدرسه ای خود که در یکی از پست های معاونت اداره ی بهداشت استان کار می کند، افتادم.  با او تماس گرفته و پس از شرح تمامی ماجرا، از او خواهش کردم که مسئول آزمایشگاه مربوطه را در امر پیگیری کمی هل دهد.

پس از گذشت یک هفته  دوست عزیزم زنگ زد.  برایم تعریف کرد  که موضوع را دنبال کرده و همانطور که حدس می زدم؛ کار، کار همکاران  دانشگاهی است که بی نیاز از رضایت و آگاهی بیماران و بی توجه به رعایت وضعیت روحی هر بیمار (و در این مورد خاص  یک خانم باردار) ، خر مراد خود را رانده و حتا یک توضیح کوچک را هم از بیمارخود  دریغ می کنند. 

نکته اینجاست؛ مهم نیست که یک پروژه ی علمی ، که بیش از هر چیز باید در دراز مدت هدفش بالا بردن سطح کیفی زندگی مردم باشد، در وهله ی  اول با نادیده انگاشتن و بی اعتنایی به حقوق اولیه ی همین مردم  به دست  آید.  آنچه اهمیت دارد آن است که عزیزان دانشگاهی ما برای تأمین سلامت و جان بیماران زحمت می کشند. حال اگر این وسط یک کمی هم احترام وحق و کرامت و این حرف های زیادی را فراموش کردند  که اتفاقی نمی افتد!!!!!

یک ذره حرفه ای گری و رعایت حد اقلی استانداردهای جهانی از یک گروه نخبه ی دانشگاهی آیا توقع زیادی است؟
 
* آزمایشات بارداری بطور رایگان در ادارات بهداشت شهرستان برای بیماران تحت پوشش بیمه ی روستایی انجام می گیرد.

Thursday, January 20, 2011

سرانجام یک ورزشکار


 
سرانجام یک ورزشکار

30 دی 1389


بیمار آقایی است 35 ساله که حداقل 10 سال پیرتر نشان می دهد. دست به زیر چانه و ناله از درد دندان  دارد.  خانم و بچه هایش را خوب میشناسم چرا که از بازدیدکنندگان همیشگی مطب هستند ولی آقا را شاید این دومین باری باشد که می بینم. زیرا سال ها بدلیل اعتیاد و شاید هم خرید و فروش مواد مخدر در زندان بوده و چند وقتی است که  آزاد شده است.

خانم او در تمام دیدارهایی که با فرزندان بیمارش از مطب داشت،  برایم از وضع نابسامان زندگی و کشیدن بار و خرج کودکانش بدون همسر و یار ویاور،  درد دل می کرد و تصور همیشگی من از همسر او، آدم بی کاره و بی مسئولیتی بود که بجای کار شرافتمندانه و رسیدگی به زن و بچه های همیشه بیمارش، سراغ کار خلاف رفته است.

آقا برایم از این می گوید که بتازگی کاری در خارج از شهر، فرسنگ ها دور از هرگونه امکانات اولیه ای   پیدا کرده و شب ها را در آلونکی  در تنهایی و بی کسی به صبح می رساند و تنها آخر هفته ها  به آغوش خانواده باز می گردد. برای همین هم با وجود درد دندان، چون  دسترسی  به دکتری نداشته، مجبور شده تا آخر هفته صبر کند. دندان هایش تا آنجا که باقی بودند و اگر بتوان آنها را دندان نامید، چیزی در حد تیزی هایی  چرک و زرد قهوه ای برآمده از گوشتی  متورم و به شدت عفونی  بود.

برایم تعریف کرد که از زور درد و  ناچاری در یکی از همین شب های تنهایی، خودش  ابتکار عمل را در دست گرفته و با چاقو اقدام به در آوردن دندان دردناک خود کرده  و البته  این اولین بار نبوده است. خانمش برایم گفت که تابحال به هیچ دندانپزشکی مراجعه نکرده و تمام دندان های کرم خورده  را خود به همین شیوه، از ریشه درآورده است.

مو بر اندامم راست شد. حتا تصورش هم برایم چندش آور و دل برهم زن بود.

وقتی به او گفتم که  آدم باید در زندگی خیلی سختی کشیده باشد تا قادر  باشد با خود چنین کند، آه از نهادش برآمد. کتش را درآورده و  آستین دست راست پیراهنش را بالا زد و دست دفرمه و سر استخوانی  که از وسط بازویش بیرون زده  و تنها پوستی روی آن را پوشانده بود را نشانم داد.  برایم  تعریف کرد که زمانی ورزشکار بوده  است. در یکی از مسابقات رسمی  کاراته  و در حین مبارزه ، دچار شکستگی استخوان بازو می شود. به خاطر بی توجهی ، بی پولی و بی پشت و پناهی ، دست شکسته هیچگاه بدرستی جا انداخته و  ترمیم نشده  و به امان خدا سپرده می  شود. بخاطر دفرمیتی  دست مجبور به کناره گیری از میادین ورزشی می شود.
  دردهای شدیدی که ناچار به تحمل است و  افسردگی  ناشی از درد و بی کسی و درماندگی ، همه و همه او را بتدریج  به سمت مصرف دائمی مواد مخدر سوق می دهد.  فرو رفتن در گرداب فقر و اعتیاد، آهسته آهسته از یک ورزشکار با استعداد که بتازگی دیپلم دبیرستان خود را هم گرفته، آدمی سرخورده و مفلوک می سازد که حتی قادر به تامین نیازهای اولیه ی خود  نیست،  بگذریم از خانواده ای  که بتازگی  تشکیل داده و در حال بزرگ شدن است.

...... و عاقبتش می شود مرد رنجور و درد کشیده ای که با لثه ای کاردآجین شده درمقابل من نشسته  و نگاهش لبریز از  حسرت های فروخورده و دادهای ستانده نشده  است.

 شنیدن سرگذشت غم انگیز او در بهتم فرو برد، بغضم را فرو خوردم و  شرم زده شدم. اما بیش و پبش از هر چبزخودم راسرزنش کردم  که بدون آگاهی، در مورد او چنان پیش داوری کرده بودم.

Tuesday, December 21, 2010

شدت علاقه


شدت علاقه

30 آذر 89

 از مسایلی که  گاهی در مطب،  برای ما خیلی  مشکل ساز می شود، سوء تعبیرها یا سوءتفاهم هایی است که برای برخی بیماران در قبال برخوردهای ما پیش می آید.  شخصی کردن مسائل و موضوعات، اندازه  نگه نداشتن انتظارات و احترام نگذاشتن به مناسبات  که گاهی از سوی بعضی از بیماران دیده می شود، این سوال را پیش می آورد که در این موارد،  اشکال کار از ماست یا از آنها و یا اینکه بطور کلی بازتابی از روابط موجود  و فرهنگ حاکم بر جامعه.

شاید که حقوق قانونی آنها بدرستی به ایشان تقهیم نشده، شاید مرز و محدوده ی حق و آزادی را بدرستی نمی شناسند، شاید می خواهند حقوق پایمال شده ی خود در جای دیگر را، از ما بستانند  و یا هزاران شاید دیگر. اما دلیل آن هرچه که  باشد، بازده آن برای من و همکارانم در مطب، آزاردهنده، تنش زا و در بسیاری موارد  برخورنده است.

چگونه می شود میان احترام به بیمار و طلب احترام کردن از او  توازن برقرار کرد؟ آیا می توان رابطه ای پایاپای  میان   پزشک و بیمار بر اساس تفاهم و درکی متقابل بنا ساخت تا هم بیمار از آن سود جوید و هم پزشک بتواند در آرامش کارش را به انجام رساند؟ چگونه می توان تعادلی برقرار کرد تا با حفظ کرامت و شخصیت افراد، رفتار ما برای بیمار سوء تعبیر نشود و بیمار،  خواسته ها و انتظاراتش را از پزشک معالج،  به  حقوق بر حق  خود که منجر به تخلف های قانونی از جانب تیم پزشکی نشود، محدود کند.

یکی از مشکلات بسیار رایج  و دردسرسازی که در مطب با آن مواجه هستیم، مراجعه ی بیماران با دفترچه ی دیگران است. بطور  مثال :

چندی پیش آقایی با نسخه ای که  پزشکی دیگر برای خواهرش نوشته بود  به من مراجعه کرد و می خواست که این نسخه را در دفترچه ی خانم اش وارد کنم، چرا که " خواهرم خیلی مریض ِ و دستش هم  تنگِ. از بس که دکتر رفته و نتیجه نگرفته، دیگه آهی در بساطش نمونده. حالا شما زحمت بکش این نسخه رو تو دفترچه ی خانم من بنویس."

در اینجا باید در ابتدا دچار عذاب وجدان شوی و شاید هم  کار همکاران ات را زیر سوال ببری  که چرا خواهر گرامی آقا خوب نشده و بعد همدردی کنی که پولی در چنته اش نمانده و دست آخر هم چند تخلف اداری انجام دهی تا بیمار از تو نرنجد.
وقتی برای این آقا روشن کردم که  نمی توانم برای بیماری که هرگز ندیده ام، دارویی  بنویسم و آن هم نسخه ی پزشکی دیگر را در دفترچه ی شخصی دیگر؛ گله و شکایت اش به آسمان رفت که :" ای بابا، چقدر سخت می گیری، یه کم انسانیت داشته باش.  ما فکر می کردیم شما دکتر دلسوزی هستی!"

جواب او را چه باید می دادم؟ به او پیشنهاد کردم که خواهرش را به مطب آورد تا بدون گرفتن حق ویزیت خودم او را معاینه کرده و برایش دارو بنویسم و بجای پرداخت  ویزیت من، پول داروهایش را بپردازد. فکر می کنید قبول کرد؟ با قهر و دلخوری  مطب را ترک کرد و تا مدتها پیدایش نشد.

چند روز پیش هم خانمی برای تزریق به مطب مراجعه کرد. پول تزریق را اما فراموش کرده بود که به همراه بیاورد، بنابراین خیلی راحت دفترچه ی بیمه اش را در آورده و به منشی داد و گفت :" خوب اشکال نداره. یه برگه از دفترچه بکنین." وقتی به او گفتم که من اجازه ندارم به این دلیل برگه ای بکنم و بهتر است همان پول تزریق را برای ما بیاورد، هاج و واج نگاهم می کرد. احتمالا این خانم هیچ درکی از سوء استفاده از دفترچه نداشته. دفترچه مال خودش است  و اوهم صاحب اختیارش!

گاهی هم  اما  برخوردهای  بامزه ای پیش می آید  که تلخی آنهای دیگر را کم می کند. یک بار خانمی جوان که چند سالی است بیمار من است، در خلال معاینه،  مرا ... جون( یعنی اسم کوچکم با پسوند جون ) خطاب کرد. اول به رویم نیاوردم و فکر کردم که لغزش زبانی بوده اما بار دیگر که با اعتماد بنفس بیشتری  تکرار کرد، از او پرسیدم که چرا مرا با نام کوچکم مخاطب قرار می دهد  و مگر من پزشک معالج او نیستم؟ می دانید چه جواب داد؟ گفت:" از شدت علاقه"!

Sunday, December 5, 2010

یک سال گذشت


یک سال گذشت

30 آبان 89

یک سالی می شود که نوشتن " یادداشت های مهدشت " را شروع کرده ام.  اکنون که این نوشته ها را مرور می کنم ، می بینم که  بیشتر یادداشت ها در مورد بیمارانی بوده که با دفترچه های روستایی مراجعه می کرده اند. در روند نگارش این خاطرات  تلخ و شیرین برایم هرچه بیشتر روشن شد که این بیماران  ( اگر بتوان همگی را در یک دسته بندی  قرار داده و از آنان با عنوان  بیماران روستایی یاد کرد )، چه طیف گسترده ای از مردم را در بر می گیرند. مردمانی با سطح انتظارات، برداشت ها و باورهایی گونه گون که گاهی تفاوت موجود در رفتار و برخوردهای شان با هم ، تفاوت از زمین تا آسمان  است و در مواردی حتا، در دو جبهه ی  مخالف و رودررو با یکدیگر  و...

با این وجود همگی در یک چیز با هم اشتراک دارند:

 بدون در نظر گرفتن سطح درآمد، سواد و یا طبقه ی اجتماعی، همه، نیازمند جدی گرفته شدن  هستند؛  نیازمند آنکه با رفتاری شایسته ی انسان و با احترام با آنها برخورد شود و تشنه ی اینکه به حرف ها و درد دل های شان گوش سپرده شود.

با کوله باری از درد و بیماری و به امید رهایی از آنها  روی به ما می آورند. بسیاری درمان می شوند و خیلی ها شان هم نه و این خیلی ها،  بخوبی نیز می دانند که درمان شان در دستان ما نیست . اما به سوی ما بازمی گردند و  انتظار دارند که حتا اگر نمی توانیم  مسائل و مشکلات شان را برطرف کرده و یا از دردشان بکاهیم، دست کم آنان را باور کنیم، دردهایشان را جدی بگیریم، برایشان وقت بگذاریم و گاهی اوقات فقط سنگ صبورشان شویم.


با آنکه می دانیم  بسیاری از بیماری ها  و علائم درمان ناپذیری   که امروزه  مردم با آنها دست  درگریبانند، بازتاب  درگیری هایی است که در خانه و اجتماع دارند و با آنکه آگاهیم که  بسیاری  از دردهای آنان  ریشه در مشکلات معیشتی، اجتماعی –  فرهنگی دارد، اما از نمودها و نشانگانی که این بیماران دردمند را به  سوی ما رهنمون می شود، نمی توان غافل شد. بی شک عوامل  اصلی را باید در جای دیگر جست و تلاش در رفع آنها داشت که آن هم خارج از حیطه ی کاری ماست و شوربختانه دستان ما از آن کوتاه. با این وجود نمی توان ناظر بی تفاوت صحنه ماند.
.

اینجاست که نقش منِ نوعی به عنوان پزشک خانواده پررنگ تر شده، ازدنیای  پزشکی بالینی و آکادمیک  فراتر رفته و مددکاری اجتماعی،  روانکاوی و روان شناسی را هم در بر می گیرد. گاهی حتا میانجی گری و داوری هم  به بخش هایی  جدایی ناپذیر از کارزار روزانه مطب افزون می شود. شاید در این میان تنها بتوان با در نظر گرفتن راهکار یا درمانی ( اعم از دارویی و یا غیردارویی ) متناسب با موقعیت اجتماعی- اقتصادی وتا حد امکان کم هزینه و با سنجیدن  تمام جوانب ، دست کم مرهمی هر چند ناچیز بر زخم های بیشمارشان بود. مرهم و راه حلی که بیمار را راضی، بستگان وی را قانع و خود ما را با وجدانی آسوده راهی خانه کند.




Wednesday, November 10, 2010

مجید


مجید

15 آبان89

 تصور همیشگی  من از " مجید " هوشنگ مرادی کرمانی، از زمانی که قصه هایش را خواندم،  پسرکی بود روستایی و تنگدست ولی  آزاده، زبر و زرنگ و باهوش که با وجود بازیگوشی و شیطنت هایش، راه پیشرفت را خوب می شناسد و  راه دل آدمها را هم به آسانی می داند.

 ... و گویا روزگار از همان زمان  محبت " مجید "ها را در دل من کاشته و آنها را بر سر راه من قرار می دهد و شگفت   آور آنکه همگی بنوعی یاد آور و تداعی کننده همان " مجید قصه ها " برایم هستند.

یکی از اولین کسانی که  بخاطر کارهای ساختمانی خانه و مطب در بدو ورود به اینجا  با او آشنا شدیم، " آقا مجید " بود.  او که جوانی بود خوش رو، کاری و  محبوب خاص و عام، در برقرار کردن این مطب و تمامی امور مربوط به آن مرا یاری داد. از کارهای ساختمانی گرفته تا رسیدگی به باغچه و بسیاری موارد دیگر به داد ما می رسید و در یک کلام، بقولی،
  " آچار فرانسه" ی  ما  بود.
این مجید عزیز را دست روزگار امان نداد و در 25 سالگی در اثر تصادف با موتور از ما گرفت. روانش شاد. یادش همیشه برایم گرامی است.

پس از آن، بازی روزگار، ما را  با  " مجید" دیگری آشنا کرد که در آن زمان  7 -8 ساله بود و اکنون نوجوان 17 ساله ای است که یار و یاور خانه و زندگی و این مطب شده است. به هنرستان می رود و به هنگام نیاز  کمک ماست  و خوشبختانه صحیح و سالم است و می رود که جای آن دیگری را بگیرد. با او شرط کرده ایم که به هیچ وجه گرد موتورسواری  نگردد.

اما "مجید" این داستان پسرکی است 7 ساله از بیماران من  که مادرش بتازگی بچه ی دوم خود را بدنیا آورده و" مجید"  کوچولو حالا شده برادر بزرگتر، همه کاره  و عصای دست  مادر. تو گویی با تولد بچه ای دیگر، "مجید" رشد و تکامل یافته  و دنیای  کودکی را به یکباره پشت سر گذاشته است.

چند روز پیش بود که دیدم مجید با دفترچه ی بیمه در دست وارد اتاق شد و سلام بلندبالایی  کرد. جوابش را دادم و منتظر شدم تا بزرگتری همراهیش کند ولی کسی نیامد. گفتم:" مجید، تنهایی؟ مامانت کو؟ با کی آمدی؟ "
با غرور تمام گفت:" تنها ." گفتم :" از خانه تا اینجا را با چی آمدی؟ گفت:" پیاده." پرسیدم :" مریضی؟"
گفت:" نه بابا. من که مریض نیستم." و دفترچه ی برادر نوزادش را جلویم گذاشت و سفارشات مادر را دانه به  دانه  و بسیار شمرده برایم  شرح داد. این تغییر شخصیت  و رفتار در مدت زمانی کوتاه برایم خیلی جالب بود و تا مدتها  فکرمرا  به خود مشغول داشته و ناخوداگاه به مقایسه با فرزندان خود و دوستان و آشنایانم واداشت.

نمی دانم کدامین روش تربیتی است که برخی را چنین با اعتماد بنفس  و مستقل بار می آورد و برخی را چنان وابسته و بی ابتکار عمل.  یادم  می آید که دوستی تعریف می کرد که پسر 7 ساله اش در یک صبح زود پاییزی، خانه را با پدر به  قصد مدرسه ترک می کند. چند قدمی که از خانه دور می شوند،  پدر با وزش باد سرد از او سوال می کند که آیا لباس گرم پوشیده است یا نه. پسر هم به جای جواب دادن به پدر،  به سمت خانه  بازگشته، زنگ خانه را می فشارد و از مادرش که پای آیفون آمده ، می پرسد:" مامان هوا سرده. کت تنم کردی؟"

 پسر بچه ی 10 ساله ی دیگری راهم  می شناسم که هر بار هنگام صرف غذا ، سیر که می شود از مادرش می پرسد:
" مامان، خوب خوردم؟ دیگه بسه؟"

Saturday, October 23, 2010

آمپولی برای پیشگیری


آمپولی برای پیشگیری

30 مهر 89

آقای جوانی تنومند و هیکل دار، در مایه های قهرمان سنگین وزن دنیا ، مادرش را که به تب و لرز دچار بود، به مطب همراهی کرد. اما پیش از آنکه مادر بدحال و لرزان او مهلت حرف زدن پیدا کند، خودش  را جلو انداخت و فوری بر صندلی معاینه نشست و گفت:" خانم دکتر، مادرم خیلی مریضه  ولی میشه  اول یه آمپول پیشگیری، دگزایی* چیزی برا من بزنی؟ "

با حیرت پرسیدم:" چرا؟ مگه چه مشکلی دارین؟"

گفت:" هیچی. البته یه خورده تنم مورمور میشه،  میخام تا بدتر نشده ، پیشگیری بشه که تب و لرز نکنم."

گفتم:" برای پیشگیری لازم نیس  دگزا بزنین. اگر روزی سه بار آب نمک غرغره کنین و مایعات بیشتر بنوشین، بهتر میتونین از بیماری جلوگیری کنین. "

به خرجش نرفت و باز اصرار کرد که :" اقلن یه آمپول تقویتی برام بزن."

نگاه چپی به او انداخته و گفتم:" شما به تقویت نیازی ندارین. تازه شما با سابقه ی فشار خونی که دارین**  ، به هیچوجه صلاح نیست که این آمپول ها را بزنین. این آمپول ها عوارض زیادی دارن  و ضرری که میرسونن،  برای شما بمراتب  بیشتر از فایده شونه.  به جای اینها اجازه بدین که  فشار خونتون رو اندازه  بگیرم."

با بی میلی آستینش را بالا زد.  فشار را گرفتم  و مطابق معمول بالا بود. به او هشدار دادم  که  داروی فشار خون خود را به موقع مصرف کند و بیشتر به فکر فشار خون و کنترل دائمی آن باشد تا  نگران تب و لرزی که هنوز به آن گرفتار نیامده.
و حالا  اجازه دهد که من هرچه زودتر به داد مادرش برسم. چشمی  گفت و پیش از آنکه از جایش برخیزد، ته چشم هایش برقی زد و  باز انگار چیزی به یادش  آمده باشد، گفت:" خانم دکتر، همین الآن احساس کردم گلوم درد گرفته، نمیشه یه پنی سیلین برام بزنی؟"

نخیر. ول کن نیست !! کلافه از این همه  پیگیری در امر پیشگیریٍ، درماندم،  وادادم، انرژیم ته کشید. دیگر حرفی نزدم. ته گلویش را نگاه کرده و در پنهانی ترین زوایای گلویش با خیال پردازی زیاد، آثار عفونت و چرکی برای خود مجسم کردم و  دردناک ترین آمپول پنی سیلین ممکن را برایش نوشتم . دفترچه اش را به دستش دادم و او را از اتاقم روانه ی اتاق تزریقات کردم تا برود و بزند و حالش را ببرد و... فقط  دست از سر من بردارد. 


*دگزا مخفف دگزامتازون و دارویی برای درمان واکنش های آلرژیک و  التهابی شدید و موارد بیشمار دیگری است که اندیکاسیون های خاص  و نیز عوارض بسیار خود را دارد ولی در فرهنگ پزشکی روستایی ما به عنوان داروی همه کاره شناخته شده و در بسیاری از موارد،  بیماران به خوددرمانی با آن وسوسه می شوند.

**این خانواده از بیماران روستایی و دارای پرونده در مطب هستند.